505
با اختلاف خستم. ميدونم اين جمعه كه تموم شه تمام هفته انتظار ميكشم، انتظار اخر هفته رو. انتظار رهايي، رستن، فرار!
گم شدن، ناپديدي. تاحالا شده انقد حالتون خوب باشه و يهو يكي رو ببينيد و فكرش رو بخونيد و يهو گند بخوره تو حالتون و ارزو كنيد كاش بجاي اون حال شما گرفته ميشد تا طرف فك نكنه شما يه مرفهِ خوشحالِ بيدرد و بي درك و شعوريد؟ خواستيد يا نه؟!
نه نخواستيد. اين فقط منم كه از شنيدن و خوندن ورقه و كاغذ هاي كثيف و چرك روح مردم به تلاتم وا داشته ميشم. اين فقط منم كه دوست دارم رنج رو به جونم بخرم كه يوقت كسي اون إحساسي كه من ميدونم چقدر مخرب و عذاب اوره رو تجربه نكنه، نچشه، يا اگه حداقل مستعد چشيدنشه به ارومي، با تداوم پيوسته بچشه كه ضربه نخوره، كه شايد ضربش شديد نباشه و اون قلب سالم بمونه. من از اين وحشت دارم، بدم مياد. من از رنج دروني ادما ميترسم چون بهش اعتقاد دارم. به هرچيزي كه توي درون باشه. من به دنياي اعماق غرق شده و قفل گمشده ي اين رجاله ها إيمان ندارم ولي ازش حساب ميبرم. حساب نميبرم. براش ارزش قائلم. من از خودمم حساب نميبرم. از هيچكس نميبرم.. اين ثابت شدست!!! "ايموجي خنده ي زياد"
حالا كه همچيز ارومه... بذاريد اينو بگم.
"چه در هالووين گذشت" ميخواستم اينو اسكيپ كنم و ميكنم. فقط در اين حد بگم كه آره. اوه و نه و بله. خوش گذشت. حداقل بهتر از اون گذشتگانِ مزخرفن. ميخوام ببينم چطورن. ميخوام ببينم كه دنيا با اونا چيكار كرده، اونا چجوري ميخندن، چجوري اشك ميريزن يا چطور سخت تلاش ميكنن يا به چه نحوي شكايت ميكنن و شتاب زده از اين دنيا نااميد ميشن. ميخوام ببينم و پرده ي روح اونا، پرده روح اونا كه به من ساييده شده بود رو بخونم بلكه باور نكنم. بلكه إيمان بيارم گاهي اشتباه ميكنم. بلكه...
چي گفتم اصلا يهو.
"موهاي هركسي خوشگلتر باشه بيشتر ميريزه"
باور كنيد من چيزايي يادم ميمونه كه هيچكس يادش نميمونه. شايد بخاطر اين يادم ميمونه كه به ديگران گوشزدش كنم و همگي باهم بخنديم. به درد. به گذشته.
از اين موضوع بگذريم
رواني... گمشو
زیست بخونم؟ تست ریاضی بزنم؟ نه. نه که نه! این میل نوشتن به قول این دوست عزیز "این احتیاج به یادداشت و نوشتن" برای من اولویت ترین اولویته. مطمئن باشید. چند روزی بود که. که حتی وقت خاروندن سرمم نداشتم"بدون مبالغه عرض کردم" و اینکه دوری از نوشتن مطمئنا منو تجزیه میکنه.
توی سرویس. توی این مسیر رفت و آمد. بین ابر های پنبه ای، بین اون آسمون هنوز پاکی که به کثافت کشیده نشده و رنگش موقع طلوع خورشید همیشه جاوید به بنفشی و یاسی بودن میزنه منو سخت یاد خیلی چیزا میندازه. و یکیش نوشتنه. چه افکاری که توی اون مسیر رفت و برگشت و چه رازهایی که فاش شده.چه با خودم چه با یکی دیگه. و یادگار اون چشم ها"دیروز بوف کور رو خوندم. برای باز هزار و یکم" و بله. یادگار اون چشم های مهیب و افسونگر، اون چشمهای ملامت گر و وعده دهنده و ترساننده. همون چشم های سرزنش کننده. یادگارش تا ابد و ازل توی ذهن من هک شده.
توی مدرسه. زنگ اخر سرم برای ثانیه ای؟ مدتی؟ چند دقیقه؟ یا شایدم نه... تمام مدت. به هرحال که سرم روی میز سفید نکبت بود. و این جمله اومد توی ذهنم"شاید اصلا زندگی من مستعد زهرالود شدن بود" و زنگ اول بود. نه نه قبل از زنگ اول. صبحگاه بود. داشتیم راه میرفتیم. مرض خنده ولم نمیکنه. اشتباه نکنید. همش خنده های عصبیه نه هیچ چیز دیگه ای!!! این جمله اومد توی ذهنم :"یعنی خدا انقد ندید پدیده که دنیاهاشو میخواد به چشم من بکشونه؟" این تاثیر شگرف بوف کور روی من. تنها تاثیرش. میخونمش و میبینم وای. خدایا بیخیال من و این. بیخیال بیخیال. مطمئن باشید عین تینیجریای احمق درگیر یه کتاب نمیشم و خودمو با قهرمان داستان"بهتره بگم با شکست خورده ی داستان" پیوند نمیزنم. هرچند اینطور که پیداست واقعا باهم پیوندی داریم. یه پیوند. نکبت تر. قی آور. خب تلویزیونم که خود به خود روشن میشه"صدای خداروشکر شنیدم" عالی. به نظرم نباید از این موجودات ترسید. ترس ندارن. زندگی میکنن. البته تا وقتی کاری به کارشون نداشته باشی.
نشونه است .نشونه ی شوم!!! الان دقیقا وقت خنده هام داره میرسه. بیخیال. چی میگفت؟ مگه اب زعفرون خوردم؟ ممکنه خورده باشم خب.
از دیدنش خوشحال میشم چون میدونید. اون شباهت جالبیه. موهای بافته شده. اخ اخ اخ. خیلی مشخصه که چی به چیه. من خیلی این چیزارو خوب متوجه میشم.
سر کلاس عربی دوباره زنگ آخر. ای لعنتی. ای لعنتی ای لعنت بهت خب. کارای خلاقانه. خوشم اومد. عالی بود.ولی واقعا دیگه زنگ اخر برام انرژی باقی نمیمونه. شارژ لپتاب کمه. کارام و تکلیفام زیاده. هیچ غلطی نکردم. فقط اومدم بنویسم که نوشته باشم. به تمامی تمام نتونستم میل نوشتنمو ارضا کنم ولی خب. میام بازم مینویسم. امشب، فردا شایدم بعدا.. شایدم نه. هیچوقت.
هروقت که زنده باشم. تا وقتی بتونم بنویسم حتما مینویسم. من فعلا نویسنده نیستم. ولی احتمالا بشم. شاید دکتر نشم. شایدم بشم. شاید سه هزار. شاید تعهدی. نمیدونم. بستگی داره. ولی بدون تعارف و بدون تواضع بیش از اندازه و دروغین من یه نویسنده زاده شدم. اشتباه نکنید. نه اشتباه چیه.
منو ببخشید ولی رنگش خیلی خوبه. کاش تا ابد همونجا میبود. اون رنگ خوشگل. زرده، بژه چیه. شایدم طلایی. نمیدونم. به هرحال اون خیلی خوشبختیه. خیلی زیاد. خوشبختی!!!!!
"اگر ميتوانستم زير آن درخت سرو بنشينم، حتما در زندگي من آرامشي توليد ميشد."
ميخوام بنويسم
ولي بايد برم سوار سرويس شم.
خب چرا پرسيدي دلقك زاده؟ اسكلي؟ مشخصه كه كجاست و با كيا رفته. پيش داوري؟ معلومه كه پيش داوري ميكنم. اصلا من داورم. از پيششو مطمئن نيستم ولي اره. لعنت به همتون.
ميبينيد؟ چه دليلي داشت آخه؟ يا پز لباساشو ميداد يا ميخواست نهايتا بگه كه با كياست و كجاست و من بازم، چزونده شم؟
شايد اصلا مورد قبول نباشه اما بله. همينطوره. سرمو ميچرخونم. از هرطرف يچيزي وجود داره. براي حمله ور شدن به من. يادتونه؟
چي رو يادتونه؟ وقتي مينويسم سوالاتم به صورت جمع در مياد و يه سوْال ديگه پيش مياد كه اصلا دارم از كي ميپرسم. البته موقعي كه با خودمم حرف ميزنم"كه خيلي اين اتفاق عاديه" بازم يه عده ي نامشصي مخاطبم ميشن. جالبه ها؟ نه نيست. هيچي جالب نيست.
داشتم وقتمو ميكشتم. داشتم خودمو بازي ميدم. با چي؟ مشخصه! سوشال مديا؛ ريلز اومد. ديدم.
"نياز نيست انقدر اورثينك كني، شايد واقعا براش مهم نيستي"
قلب قرمز كه هيچي. اصلا ايموجي به كارم نمياد.
معلومه كه حق با اينه. اين؟ منظورم از اين جمله اي بود كه نوشتم. انقد راه رفتم زانو درد گرفتم. چتري چي ميگه اين وسط. عينكشو كه ديدم دوهزاريم افتاد. ميخواستم فرار كنم. فرار كردم. شايد بگه چرا؟ نه واقعا شوميزم خيلي خوشگل بود. سوْال خوبيه. اينكه چرا فرار كردم... خب مشخصه. من حوصله ي ديدن آدمها و ارتباط رو نداشتم. مخصوصا اونجا. خدا بد نده. به شماهم بد نده. يهو انقد ميخندم كه خودم به خودم شك ميكنم. يعني رو برگه ي نسخه، كه دقيقا متعلق به روز تولدم بود درست همچيز نوشته شده بود؟ خيلي سخته كه روز تولدت چنين نسخه ايو تحمل كني. واقعا ميگم.
اما اون چي؟ نهايتا فقط عذابم ميده. چرا نميشه كه بشه. وقتي اون تونسته من نتونم؟ سختي ماجرا همينجاست. من بلد نيستم، من عين اون نيستم. من جرئت ندارم جايگزين كنم و علاقه ايم ندارم. چرا علاقمو به جرئت نسبت دادم؟ چرا نداره. چون مغرورم. چون مغرورم اينطوريم. نميخواستم كه اينو بگم ولي آره. هفته ي پيش بود. حرفاش توي سرم پرواز ميكنه. پرواز نميكنه. بلكه چيز ميشه. از شدت سختي كلمات و جملاتش توي ذهنم طوفان به پا شده. منم اون وسط دارم بندري ميزنم. ياد بندري مارسل ميوفتم. انقد تند بود سوختم. ميگفت كجاش تنده. مارسلو نميگم. خب مشخصه. من و تو عين هم نيستيم. در عين حال افكارمون... رگ اي از يك نخ نامرئي به ما وصله كه در نهايت افكارمون رو بهم مربوط ميكنه. شر گفتم ولي در گذشته چنين بوده. نه صبح؟ من هنوز باور نميكنم اين تابستون تموم شدنيه. تصور ميكردم پارسال بايد تا ابد و ازل ادامه پيدا ميكرد.
ولي تموم شد. پارسالم با تمام روزاي نجس و نحسش تموم شد. روزاي اخر بود. زنگ نهار بود. با جوجه طلايي هركاري ميكرديم كه زنگ نهار بالا بمونيم. به هرقيمتي؛ پس بالا مونديم. رفتيم كتابخونه. شلوغ بود. پرده هارو كشيديم. چراغو خاموش كرديم و هيچ كاري نكرديم. هيچكاري!!! جوجه طلايي نخود ميخورد. و منم ناگت.
يهو نميدونم چي شد و چطور شد؛ بهش گفتم باورت ميشه تموم شد؟ ميخنديد. نميدونم چرا ولي ميخنديد. يه خنده ي...اه
خنده ي پيرمرد خنزرپنزري؟ اره. گفتم كه.. توقع داشتم تا اخر عمرم اين سال ادامه داشته باشه. انگار ذهنم قاتي كرده بود. توقع داشتم تا وقتي كه دنيا دنياست و تا وقتي كه زندم تو اون مخمسه گير افتاده باشم.انگار از أولم قرار همين بوده. من از اول انتخابم مشخص بود.رنج كشيدن كه هيچ. من نوشته بودم حاضرم بزرگ شم. نميدونم بزرگ شدم يا نه ولي مطمئنم كه تغيير كردم. خوب و بدش مشخص نيست. من هرگز نتونستم كه خودمو دست بالا بگيرم. حتي فكرش منو ديوونه ميكنه. فكر اين..
مهم نيست. داشتم ميلرزيدم. نميدونم. بخاطر صدا بود. صداش يعني؛ اي بابا من نخوام كي رو بايد ببينم؟ نه جدي به من بگيد. اخه يه فروشنده چقدر ميتونه تو ادم تاثير بذاره. البته لرزيدن من احتمالا مشخص بود. هميشه سردمه. هميشه ي خدا. حالا فكر كنيد زمستون بياد. از تولد خودم و ياداوري كلمه ي زمستون عصباني شدم. ولي داشتم ميگفتم. تصور كنيد همون فصلي كه نميخوام اسمشو بيارم بياد. احتمالا منجمد ميشم. تا دوسال پيش مگه دستاي من بخاري نبود؟ بخاري بودا؟ نبود؟
ولي گرمم بود. تا جايي كه يادمه دوسال پيش وقتي تو امتحان ترم يك رياضي برف باريد حتي با مارسل روي برفا خوابيديم. و اون روز هميشه توي ذهنم باقي ميمونه. درسته خيلي طولاني دراز كشيديم و برفا با دماي بدنمون اب شد و رفت توي تمام تنمون و تا اخر روز احساس خيسي داشتيم.. ولي واقعا؛ اي زندگي پست. چرا زندگيرو پست ميكنم؟ واي نه.
تكرار خاطرات مسخره است
جهنمي
حالا ميخوام فكر كنم. به فردا
به دبيرستان
به زندگي
و بعد از اون...
ديدين؛ حتي اين ابرا هم نتونستن اين اوضاع رو تحمل كنن. الانم كه داره بارون مياد. اشكهاي ابرا هميشه پاك بوده. هميشه پاك!!!
و دوباره به مدرسه رفتم؛ چطور حالا دارم عادت میکنم؟ سوال خودمم دقیقا همینه.
حالم واقعا خوب نیست. این حالت رو قبل ترها هم احساس کردم. حالا که کاملا از لحاظ روحی حالم خوبه باید از لحاظ جسمی چنین مزخرفی رو تجربه کنم؟
بازم حساسیت شدیدم به اون بو و در نهایت حالت تهوع مکرر... دقیقا میشه گفت پیش از یکساله که این حالت رو تجربه دارم میکنم. همه چیزم از یه روز مشخص شروع شد و تا الانم اثرش روی زندگیم ادامه داشته. این بختک حالت تهوع نمیخواد بیخیال من بشه. مزه و بوهای مختلف... همشون برام کابوس شدن.
حتی نمیدونم دیگه چه چیزی رو معدم برای خوردن قبول میکنه. تصور میکردم که میوه بهترین گزینه باشه. البته که هست. واقعا نسبت به مرغ و نمیدونم برنج و این کیک های کارخونه ای و بسکوییت های بدمزه خیلی برام بهتره. اما مشکل اینجاست امروز حتی انقدر در باب این موضوع حالم وخیمه که نمیتونم حتی مزه ی میوه رو تحمل کنم. الان چند تا انجیر تازه روبه رومه و میخورمش. مزه ی آب میدن ولی در پس این آبکی بودن مزشون شدیدا شیرینن و دلمو واقعا میزنه. ولی شما نمیدونید تا چه اندازه گرسنمه. حدود یک ساعتی قبل از اینکه بیام و بخوام این متن رو بنویسم راجب حالت تهوع برای باز هزارم یه تحقیق کامل و جامع کردم.
تنها دلیلی که وجود داره اضطراب منه. اضطرابی که حتی به روی خودمم نمیارم. اصلا همه ی علائم اضطراب های سهمگین من توی درونم رخ میده.
از همین صبح که بیدار شدم یه دلشوره ی عمیقی رو دارم تجربه میکنم. درحالی که همه چیز خوب بود. واقعا همه چیز خوب بود. نمیدونم.
شاید منم به قول آلبرکامو خودمو زدم به حماقت، همون حماقتی که دو سال پیش بحثش بود. دقیقا هم عین همونه.
برام غذاب انگیزه. چون هیچ لذتی توش نیست. حتی نفرت دارم از تمام این احساس. این احساس گیج کننده که مغزم برام داره درست میکنه.
مغز عزیز و متفکر من... نیازی به جایگزینی ندارم. تمومش کن. من نمیخوام بابت کسی که روحم این همه پسش زده انقدر استرس تجربه کنم.
عملا حتی شنیدن صداشم بهم استرس و اضطراب وارد میکنه. بذارید توضیح بدم. خیلی سربسته و کوتاه.
این شباهت اون دوتاست که احتمالا به من چنین دلشوره ای رو منتقل میکنه. اما میخوام بیخیال اینا بشم. روزمرگی تعریف میکنم عوضش...
همیشه زودتر میرسم. زودتر از دوستای دیگه. زودتر از جوجه طلایی و هیتر مسلم! اما خب منم میدونم چیکار کنم که بهم بد نگذره.
رفتم کلاس انسانی پیش هستی و دیدم که شاهمردم اونجاست. یکم باهم حرف زدیم. هستی داشت از جمعه ای همگی اکیپشون باهم رفته بودن کوروش تعریف میکرد و میگفت که اره سوار ماشین 206 شدیم. اینکه سوار ماشین 206 ششدن کاملا عادیه. اما اینکه شما بدونید 8 نفره خودشونو توی یه ماشین 206 جا دادن واقعا مایه ی تعجبه. بعدشم که کلاس فیزیک شروع شد. و اضطرابم دوچندان؛
اما سعی میکردم هم بهش اهمیتی ندم و هم باهاش بسازم. چون میدونستم با این تکنیکای احمقانه ی نفس عمیق و نمیدونم ریلکس کردن قراره نیست از بین بره. همش آب میخوردم و شکممو خیلی سفت فشار میدادم تا هم این حالت تهوع و هم این دلشوره تموم بشه.
زنگ تفریحا عین همیشه تیو کلاس ریاضی جمع میشدیم و اون موقع بود که تازه یکم حالم بهتر میشد. اما تمام مدت بازم همون دلشوره رو که شبیه یه زنجیر عین همون زنجیری که این پتروویچ توی داستان خاطرات خانه ی مردگات داستایوفسکی داشت رو با خودم حمل میکردم و این ور و اون ور میبردمش.
راستی؛ مثلا امروز قرار بود برم مصاحبه. استخاره همچیز رو تغییر داد. از این بابت خیلی خوشحالم. فعلا که جام عالیه. قصد عوض کردنشم فعلا ندارم.
من که خودم تصور میکنم بهتره از این به بعد با خودم تو مدرسه یه چیزی ببرم. مثلا چمیدونم. همین زنجبیل برای جلوگیری از حالت تهوع یا شایدم نعاع.... راستی اصلا نعناع بود یا ریحون؟ درضمن یه چیزیم فهمیدم. باید وعده های غذاییم رو کوچیک کوچیک بکنم و از اینکه سه وعده ی غذایی رو باهم توی معدم بچپونم کاملا خودداری کنم. این کار برای من خود مرگه چون میدونم که کنترل این حالت تهوع کار هیچکسی نیست. حتی کار خودم...
واقعا چرا حالا که همچیز انقد وقف مراده از این جهت اذیت بشم؟ اینم یه برنامه ی جدیده نه؟ یه برنامه ی جدید برای یه تجربه ی جدید؟
این نوشتن چه معجزه ای داره که من نمیتونم توصیفش کنم؛ الان چقدر حالم بهتر از اون موقعیه که شروع کردم این پست رو بنویسم.
حتی الان که همین جمله رو نوشتم و یه تیکه از این انجیر بنفش؟ انجیر سیاه؟ نمیدونم هر چیزی که هست رو دارم میخورم احساس بهتری دارم.
احساس سبکی. احساس پرواز
احساس فراموشی بعد از حادثه
انگار که روحم از مغزم سوالایی میپرسید. و من مدام سر اینو میگفتم:" معلومه. معلومه که اره. معلومه!" این اتفاق سال 1401 هم برام افتاده بود. ولی در قالب دیگه ای... اون موقع من همه چیز حتی بیشتر از اینجا برام مهیا بود ولی همه چیو با دستای خودم خراب کردم.
الانا به این کارم افتخار میکنم. اگه این اتفاقات نمی افتاد چی؟ اگه من عوض نمیشدم چی؟ من خیلی خوشحالم جدی میگم. من به این حس میبالم.
من به دووم آوردن خودم به این احساساتی که از دور خارجشون کردم فخر میورزم. این چیزی که توی گذشته جا گذاشتم رو نمیخوام با خودم بیارم.
من از جسم و این کالبد و این روحی که انگار دوباره توش دمیده شده لذت میبرم. راجب روحی که توش دوباره دمیده شده یه مبالغه کردم. من اون وقتا هم زنده بودم. شرایطش نبود که علائم حیات عین بقیه ی ادم های خوشحال کره ی زمین از خودم نشون بدم. مجبور بودم به اون محیط تن بدم.
ولی انگار قلق توی دستمه. امیدوارم همین احساسات بر من قالب بمونه. من این حسو دوست دارم و وایب این روزارو خیلی بیشتر.
ناراحتم نمیشم. نه از حرفای غیرمنطقی دیروز مارسل، و نه از دیر سین زدن این رفقای جدید.
حقم دارن. اخه من سه چهار روز بعد تازه با زور پیاماشونو سین میزنم. با اینا شرف دارن بعد چند ساعت سین میزنن.عجب ادمی هستما... هعی
اگه همیشه تنها بودم چه اتفاقی میوفتاد؛ سوالی که همین الان در همین لحظه تصمیم گرفتم راجبش بنویسم.
اگه همیشه خودم بودم و خودم حتما تبدیل به دونده ی دو میدانی میشدم، این یه کنایه است و قراره توضیحش بدم. چرایی این موضوع خیلی ساده تر از چیزیه که شما دارید تصور میکنید.
زمانی که افکارم درهم مغشوش میشه و اصلا مشخص نیست که دارم چیکار میکنم ناخودآگاه شروع میکنم به تند تند راه رفتن و هزار بار همون راه کوچیکو که همیشه هم توی اتاقم اتفاق میوفته رو طی میکنم. مبالغه نکردم؛ واقعا هزار بار این مسیر رو میرم و میام بدون اینکه خودم متوجه بشم یا بدون اینکه قدرت و اراده ای روی کارم داشته باشم. بعضی اوقات به خودم میام و متوجه میشم که به اندازه ی کافی راه رفتم. نکته ی جالبشم اینجاست که دستام همیشه تو یه حالته.
یا عین همیشه دارم حرف میزنم و دستام توی هوا درحالی که کاملا مرتبط به حرفهام و حتی تن صدامه بالا و پایین میره و اشکال کامل کننده ی حرفهام به وجود میاد. گاهی اوقات که مصطرب تر میشم این اتفاق نمیوفته. حالت شماره ی یک زمانی اتفاق میوفته که مثلا خیلی خوشحالم یا اینکه دارم راجب یک موضوعی که راجع به اینده است با خودم حرف میزنم. ولی توی حالت دوم کاملا برعکسه. توی حالت دوم دستام درهم قفل شده و پشت بدنمه. توی این حالت من هیچ حرفی ام نمیزنم. شاید گاهی کلماتی بگم یا شاید وسطش چیزهایی رو تعریف کنم اما اصولا هیچ حرفی نمیزنم. فقط راه میرم تا زمانی که بتونم آروم بگیرم. توی حالت دوم من واقعا هول میشم. نمیدونم چیکار کنم و حتی از خودم بیخود میشم. حالت دوم افکار منو مرتب و حتی باعث سازمان دهی هرچه بهترشون میشه و حتی جدا از تمام اینها این حالت دوم منو به نتیجه های بی نطیری میرسونه. نتیجه هایی که شاید هرگز قرار نبود بهشون برسم.
بله؛ من اگه همیشه تنها بودم اینکارو میکردم. تماما توی خونه یا هرجای دیگه ای حضور داشتم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم و حرف میزدم و شایدم خاطراتمو تعریف میکردم. از این موضوع باید جدا بشیم. چیزای دیگه ای برای تعریف کردن دارم.
احساس معذب بودنشو تماما احساس کردم و فهمیدم که باید طور دیگه ای رفتار کرد. همه، حتی همون کسی که به نظر هیچ بویی از خجالت نمیبره گه گداری واقعا خجل میشه. اینو من قبل تر ها فهمیده بودم. اما موضوع چیزایی نیست که من قبلا کشف کردم یا الان... موضوع شباهت بی نظیره این آدم با خوشیبختی خاطرات منه. این آدم با این موهای لختی که دقیقا هم نمیدونم چه رنگیه واقعا منو یاد اون میندازه. نمیتونم بگم که دوست دارمش یا حتی ازش خوشم میاد. چون اگه اینو بخوام بگم باید بعدا انکارش کنم، چرا؟ نمیخوام راجب حقیقت هایی که درباره ی ادم های مورد علاقم جمع کردم با کسی حرف بزنم. حتی دوست دارم علایقم نسبت به آدم های مورد علاقمو کاملا پنهان کنم. هرچقدر مورد علاقه ی من باشه بیشتر پنهان میشه مگه اینکه عین قبلی... عین قبلی؟
عین قبلی مجبور به زبون آوردنش بشم. اونم بخاطر خود طرف و تزلتزلی که بهم دست میده. تزلزل در رابطه با نه گفتنم.
حالا چرا ازش خوشم اومده و میخوام تعریفش کنم؟ تصور میکنم اون میتونه خیلی برای من جالب باشه. چون خیلی شباهت های مافوق شرح بهم دارن.
از شرافت بی اندازشون گرفته تا حالت چهره و گاهی هم صحبت ها و طنز هاشون؛ من دقیقا همونطوری به این آدم میخندم که به شخصیت اصلی دفترچه خاطراتم میخندیدم. اما این آدم خیلی بیش از اینها مورد علاقم واقع شده، شاید بخاطر طرز رفتار هایی باشه که کاملا باهم جور درمیاد.
این آدم، این آدمی که متنفرم از اینکه حتی جلوم سبز بشه جز دایره ی کوچیکی از آدمهاییه که اخلاقیاتش و تمام حرکاتش در نظر من کاملا درست و حساب شده است. یه جورایی یه مدلی از توهم رو توی وجودش داره. بخاطر اوایل سال پارساله. اما خب من نه اهمیتی میدم نه ناراحت میشم.
بلکه حتی خوشحالم میشه، به نفعمه. اما خب من نمیخوام جلوش سبز بشم. حتی نمیخوام سلام بدم بهش. اصلا نمیخوام ببینمش. میخوام نبینمش چون از شباهتش رنج میبرم و شدید حالم دگرگون میشه. نه اتفاقا شاید فکر کنید غمگین میشم. نه واقعا غمگین نمیشم. بلکه حالتی توی ذهنم ایجاد میشه که بهم مدام میگه:" هی بیا! اینم یکی عین همون رفیقی که.." اما خب من نمیخوام جایگزینی شکل بگیره. اگه قرار بر جایگزینی بود این دختر هفتمیه کاملا کارساز بود.
توی یه کلمه به مارسل توی تلفن دیروز گفتم که اصلا به اون شکلی که تصورش رو میکنه من این دختر هفتمیه رو دوست ندارم. شاید به عنوان یه دوست بتونم باهاش خوشحال باشم ولی نه... همه چیز متفاوت شده. حتی بذارید از دعوای امروزم با مارسل بگم.
چرا تا این اندازه با من غیر منطقی حرف میزنه. دفعه ی قبل حرف از درک متقابل میزد و حالا اونی که هیچوقت درک نمیشه منم. درحالی که این حرفایی که زدم کاملا شفاف و واضح بود و کسی که معلوم نبود داره چی میگه همین مارسل عزیز، همین دوست خوب من بود. همین کسی که میخوام باهاش توی برج عزیزم همسایه بشم.
یعنی چی که برگردم؟ برگردم درحالی که همچیز اونجا خرابه؟ برگردم و نابود شدن خودم و خودت و بقیه رو نگاه کنم. همون لحظه که توی لابی بودم و همون لحظه که چشمم به چشم ژان بابتیست برنادوت این خوشبختی بی همه چیز افتاد فهمیدم که بله... اومدن به اینجا یه اشتباه بزرگ و جبران نشدنیه.
حتی از اینکه این استخاره هم بد در اومده یه جورایی خوشحالم. شاید اگه استخاره نبود زندگی خودمو عین پارسال به اتیش میکشیدم.
اما کار پارسالم کاملا درست و حساب شده بود و حتی بابت اینکه اینهمه دووم اوردم سخت به خودم افتخار میکنم واقعا کی میتونست دربرابر این همه بدبختی های دومینو وار طاقت بیاره؟ همین مارسل عزیز من که خیلیم فکر میکنه قراره اونجا من خوشحال باشم نمیدونه که من الان اگه بیام اونجا خاکستر هام قراره اتیش بگیره. درواقع یه حالتی از خودخواهی رو داره برام به نمایش میذاره. تهشم تمام مکالمات با این جمله تموم میشه که:" دیگه به من پیام نده و اصلا و ابدا باهام حرف نزن و هرگوهی که میخوای بخور" چرا اینو میگه؟ چون معتقده که خوبی منو میخواد و غیر از اون این منم که دارم دستی دستی ارزوهای مشترکمون رو به فنا میدم. حق هم داره. اون حد از امید یهو به هممون تزریق شد و حالا... حالا همچیز با یه نگاه، با یه برخورد کوچیک تغییر کرد.
من دستخوش خاطرات گذشتم دارم رنج میکشم. اما من تمام ارتباطم رو با دنیای اونا عملا بریدم و علاقه ای به ارتباط دوباره ندارم.
چرا تبریک تولد گفتم؟ چرا نباید میگفتم؟ من عین خودش رفتار میکنم. اخه اون یه نقاب از یه لبخند قشنگ همیشه روی صورتشه و حتی تورو بهترین دوست خودش میدونه. دارم راجب این ژان بابتیست برنادوت عوضی حرف میزنم. این آدم نقاب به چهره در حالی که یه چاقوی زهراگین پشتش قایم کرده هرلحظه رو میسنجه و جایی که بفهمه طئمه ی خودش اماده ی شکاره بهش یه ضربه میزنه و خلاصش میکنه. این برنادوت خیلی شکارچی خوبیه. تجربی به چه کارش میاد. میتونه بره قصابی کنه. شایدم همین تجربی براش خوب باشه. میتونی توی سردخونه ها ادمای مرده ای مثل من که رنگشونم پریده رو سلاخی کنه و لذت ببره و احساس کنه داره در حق بهترین دوست کار بزرگی انجام میده. منظورم از بهترین دوست همین خوشبختیه که انتخاب مشترک جفتمونه و ازش نفرت دارم. از جفتشون نفرت دارم. نه از سه تاشون. چهارتا؟ روز به روز احساس میکنم دارم بیشتر میشن. اما خب. چه اهمیتی داره. گفتم که
هرگونه ارتباطی با دنیای اونارو از دنیای خودم قطع کردم. ولی منم عین همین ژان بابتیست رفتار میکنم. نه نه. تجربی چیه. الان که فکر میکنم باید میرفت تو سینما. چقدر میتونست معروف و زبان زد بشه. نه؟ اون واقعا خارق العاده نقش بازی میکنن. این خوشبختی ام همینطور. من همیشه این بازیگرارو دوست داشتم. چون شاید خودمم یه مدت خیلی خوب اینکارو میکردم. اره راستش. یه اکیپ بازیگر نمای عالی راه انداخته بودم. همیشه ام از این نمایش های خیابونی راه مینداختیم. اسفند ماه، اسفند ماه 01 هم یکی از همون نمایش های به یادموندی هر چهارتامون شد.
چرا برام اهمیت داره؟ بله ممکنه برای کسی اهمیت نداشته باشه. اما این قلب منه. این ذهن منه و این معما رو تا وقتی که حل نکنم نمیتونم بیخیال بشم.
فردا باید برم، مدرسه. این مدرسه ای که داره خوش میگذره. این مدرسه که کم کم دارم بهش عادت میکنم و هنوز این کتاب زیست رو نخوندم و هر آن که به این موضوع فکر میکنم احساس میکنم که این معلم زیست سختگیر که خیلیم از همون جلسه ی اول امیدش از من ناامید شد منتظره فرصتیه که نابودم کنه.
اما خب اینارو میذاریم روی حساب معلمی و حتی مهربونی و دلسوزیش. چون واقعا جوکای بی مزه ایم میگه و سعی میکنه از این جهت خودشو به نسل ما نزدیک نشون بده. من مشکلی ندارم باهاش، فقط دوست ندارم مچمو بگیره. جلسه ی قبل داشت دوساعت سر اینکه چرا یه کتاب کار گرفتم منو به گلوله و رگبار میبست. ادم عجیبیه. به هرحال معلمه و منم باید هم احترامشو نگه دارم هم دقیقا برای موفقیتم همون کار ها و همون چیزهایی رو که میگه رو به طور منظم و توی زمان مقرر براش اماده کنم. اصلا بخاطر همینه که رفتم راجب عوامل موثر بر فتوسنتز و این زهرمارا و نمیدونم تغییر پروتئین شیر بز تحقیق کردم.
مگر نه من معتقدم زیست چیزی نیست که بشه بهش علاقه داشت. اما من برای رسیدن به برج و برای حقیقی کردن اون قولی که داده بودم به این شغل و پول این شغل خیلی احتیاح دارم. چون باید بتونم روی پای خودم وایسم و باید که بتونم تمام قولهایی که دادم رو توی قاب این برج، توی این ارتفاع بلند به ظهور در بیارم. بله.
عزیز من... میبینی! این اولشه متاسفانه. اما من عاشق این راه میشم. جدی میگم. من عاشق علمم. برخلاف بقیه که از درس مدرسه متنفرن.
من همیشه از کلاسها و حرف های معلما لذت میبردم. یاد کلاس خانم شادپور افتادم...
چقدر دلم براشون و چقدر دلم برای تاریخ تعریف کردنشون تنگ شده... کاش برگردم به اون روزایی که راجب بایسنقر میرزا و هلاکوخان و سلسله ی هخامنشیان حرف میزدن. کاش برگردیم به همون سالی که راجب سلوکیان و اسکندر و به اتیش کشیدن تخت جمشید حرف میزدن.
کاش برسیم به همون روزایی که سوالای پایان ترم رو بهمون نامحسوس میدادن و میگفتن فقط همینو بخونید.
چه دوران شیرینی رو گذروندم. و چقدر از الانم راضی ام. چقدر این تغییر خوب و مثبت بود.
امیدوارم همچیز همینطور پیش بره...
آدم که نباید بابت چیزی که مدتها قبل ازش باخبر شده بود گریه کنه. گریه نداره که...
چقدر خوشبخت به نظر میرسه؛ حتی اگه از زندگیش هیچی ندونم اون یه خوشبخت واقعیه، چون چیزی رو داره که وقتی من داشتم واقعا از داشتنش احساس خوشبختی میکردم. شایدم بخاطر اینکه این حسِ نفرت انگیز، این ملامت بزرگ رو توی من ایجاد کنه تصمیم گرفت که خودشو به این حد از خوشبختی برسونه.
پس چرا من یادم نمیاد. بعد از اون و گندکاری من همچیز گل و بلبل شد براش؟ یه مار کاملا خوش خط و خال.
تنها چیزی که اشک منو در میاره وجود دلیل خوشبختی اونه. چرا ساکت بود وقتی میتونست بیشتر از همه حرف بزنه. تازه از نظر من دعاهای اونم خوب میگیره.
توی تابستون آدم میتونه یخ کنه، یه مثال نقض خوب دارم. من! کی میتونه شرایط منو راجب این موضوع توصیف کنه؟ جسد! بهترین کلمه برای روایت حالمه.
شاید باید همون موقع ناراحت میشدم، درست یکسال داره به اون روز، البته مهر بود. ولی بازم نزدیک یکساله. باید همون موقع ناراحت میشدم.
کاش ساکت نمیبود. کاش حرف میزد. کاش بجای اونا تو حرف میزدی. تو بهتر حتما غیبت میکنی. تازه شایدم بتونی اداهای منو دربیاری. عین کارایی که همیشه میکردی. ولی نه تو یه فرقی داره قطعا. اون یه فرق بزرگی داره. اون باهوشه. خیلی زیاد. و کسی که این آدمِ باهوش، این دلیل خوشبختی رو برای خودش کرده قطعا یه برنادوت خیلی روی شانسیه. من براش ارزوی بدی نمیتونم بکنم، برنادوتم به هرحال برنادوته دیگه.
نزدیکه بود توبه بکشنم و بارون بیاد، چرا؟ دوباره فکر کردم. بهم میگفت اگه بهت بگم خیلی ناراحت میشه. همجا خبرچین وجود داره. اما این در قالب یک دوست، در قالب حتی شاید یک آدم دلسوز جلوه کرده بود. و واقعا هم نگران حرف من نبود، من خوب بلدم چیزی رو نیارم به روی خودم.
بعد حدود نیم ساعت کش و مکش به اسمهای دلخواه، به لیست مورد علاقه و عزیزم رسیدم. یه تبر برای سه نفر کافیه، راسکولینف بودن آسونه. مخصوصا اگه دلیل خودتو داشته باشی برای کارت. منم دارم. اما الان نه. شاید بعدا. شاید خیلی بعدا. شاید منم بخوام عذاب بدم. میگن اون خر کیه. مار خوش خط و خال؟ دوست صمیمیم میگه. راست میگه. از چی میترسم؟ از بد در اومدن استخاره؛ دقیقا از همین میترسم. اشتباه نکنید. مسئله درباره هیچ پسری و هیچ عشق از بین رفته ای یا حتی خیانت نیست. داستان راجب اشتباهاتیه که به دیگران درز پیدا کرده.
با این کار؛ با این کنجکاوی گند زدم به حال خودم ولی برام اهمیتی نداره. شاید حتی نیاز بود چنین نوشته ای بعد از چنین دیداری ادم داشته باشه.
راجب یه مار قشنگ، یه مار خیلی زیبا، که از قضا خیلی هم خوش رو و حتی خوش اخلاق تشریف داره. مشکل چیز دیگه ایه. مشکل سم، اون زهر کشنده، اون داروی نابود کننده ایه که توی ته وجودش جا خشک کرده است. اون غریزه ای که نمیدونم چطور میشه قضاوت کرد. بله داستان راجب اون غریزه است.
راجب انتخابهای مشترک، شاید راجب دیدن ناراحتی خوشبختیشه، شاید بخاطر رفتار گذشته ی منه. کی میخواد منو بابت گذشتم بازخواست کنه؟
کی جراتشو داره؟ گذشته ی من پر از آینه های شکسته ای بود که پاهام هردفعه میرفت روشون و خونی عظیم، یه عالمه خون روی زمین پخش میشد و من مدام رنگم میپرید. حالا بابت این گذشته میخوان به من سلطه گری کنن؟ احساس عقده کلمه ی زشته؟ ناراحتش میکنه؟ اما دیگه چطور میتونم حسش رو، چیزی که از چشماش خوندم و توصیف کنم؟ من حتی عملا هیچوقت کاری به کارش نداشتم. اگه خوشبختی عزیزش، خوشبختی هرجفتمون اونجا نیست به من مربوط نیست. چون من کاری از دستم برنمیاد. میتونه اگه خیلی براش مهمه التماسش کنه. عین من. بلکه شاید دلش به رحم بیاد و پیشش باشه و دیگه عقده اش تموم بشه. شایدم جریان این نباشه. من جاشو تنگ نمیکنم. اونجاهم بمونه برای خودش و خفنا و خوشبختیش.
کاش اون آدم، کاش اون انتخاب مشترک، کاش اون دوست شریف قدیمی، کاش اون درخت سرو حرف میزد. کاش تو دعا میکردی.
اون موقع بله؛ اون موقع خدا حتما برآورده میکرد. نه نکن اینکارو. چه خشوع بی معنی ای دارم راجب خودم نشون میدم. نظر اون ممکنه عوض بشه. عوضم شده. شایدم هیچی و هیچی. اما اون نمیتونه؛ حتی اگه بخواد، چون از نظر تمام ادمهای دور و ورش من یه روانی، یه دیوونه و بی اخلاق و حتی بی نذاکت شناخته میشم. درحالی که اونا حتی درصدی فکرش نمیکنن که شاید من قربانی، شاید من اونی باشم که قضاوت شده. شاید کسی که اسیب دیده من باشم. ادما دلیلی برای بدخلقی ندارن به غیر از حال بد درونشون. کی جرات کتمانشو داره؟ کی انقد به خودش مطمئنه و انقد لجن بسته است که میتونه حال خراب دیگری رو انکار و حرف خودش رو بارها تکرار کنه. عجب نقشه ای رو کشیدی. من تازه فهمیدم چقدر ادما میتونن وجود شیطانی بزرگی داشته باشن. حالا تمام دشمنا در قالب یه روح پاک، یه چهره ی مظلوم و صدایی رسا و بدون گرفتن ظاهر میشن. اما خوبیش اینه که اونم ضعیفه. همون مار خوش خط و خال؛ منظورم برنادوته. حتی از منم زودتر میشه رنجورش کرد. به راحتی میتونم تلافی کنم، انتقام در ازای انتقام! اما نمیشه. من جرات ندارم. چطور جرات دارم به کسی که دوستدار خوشبختیه، به کسی که الان خوشبختی بهش اعتماد کرده و داره روی خوشش رو نشون میده حتی یک چشم غره ی ساده. حتی همون عادت قبلیم رو پیاده کنم؟ نه واقعا بهم بگید؟ با چه جراتی؟ اون برنادوته. پس چرا نمیاد و بگه که میخواد فرانسه رو ترک کنه. من همیشه فکر میکردم اون مارشال دو من باشه.
اما خب. دیدین که، برنادوت واقعا ادم بی همچیزی بود. هرجفتشون بودن. دلیل نمیشه همزاد پنداری خودم با شخصیت دیگه رو خوب جلوه بدم.
اما اون آدمی که وسط وجود داشت. اون ادمی که همیشه سکوت میکنه. اونی که میتونست هرچیزی بگه. اون دوست داشتنیه.
و حالا فهمیدم. تو جالب ترین معمای تمام زندگی من بودی. من واقعا بلد نیستم کاراگاه باشم. نمیتونم حلش کنم.
اما تیکه ها؛ این تیکه ها بهم میخورن. یه چیزایی خیلی باهم جور در میاد. متوجه شدم. اون یکی؟ چرا همشون بهش انقد نزدیکن؟ چرا تمام کسایی که به اون نزدیکن باید چنین حسی رو داشته باشن؟ چرا اونا باید دشمن باشن؟ که من نتونم؛ که من جرات نداشته باشم، که من بخاطر خوشبختیشون ازشون بترسم و نتونم بهشون ضربه بزنم. من میترسم ازش. من جبران میکنم براش. شاید یه باغ بزرگ بخرم. شاید بخوام کل دنیارو فتح کنم و تمام ذره به ذره ی خاکشو پر کنم از بذر های درخت سرو عزیزم. اینکارو میکنم. چون درخت سرو خیلی شبیه به... اون نه. شبیه به منه. وقتی که فهمیدم واقعا خورشید چقدر از لابه لای برگهای درخت سرو زیباست.
شاید من بخوام نقشه بکشم؛ شاید منم بخوام همون دعا رو براش بکنم. شاید و شاید... راسکولینکف بشم؟ نه من نمیتونم.
این کار شرم آوره. ولی من واقعا هیچ تفاوتی هیچ فرقی با راسکولینکف ندارم. وجدان من؟ وجدان من بیداره. بخاطر وجدان اینکارو میکنم؟ مشخص نیست.
باید تنهایی ناراحت بود. رازومیخین درگیر سونگمینه. سوگمین عزیز جدید . اسمش چی بود؟ جام شراب، منظورم آمنه است. خب اونم درگیری های خودشو داره. من نمیخوام حرص منو بخوره یا بیشتر فشار بکشه. بهتره به فکر همون سونگمین عزیز باشه. "خوش به حالت بالاخره به ارزوت رسیدی" لطفا با لحن اون آقاهه بخونید جمله ی قبلیم رو.
پس من برنمیگردم به اونجا، من راهمو ادامه میدم. بلکه برج دوقلو مال من شد. بلکه حداقل تونسته باشم به یکی از قول هایی که دادم عمل کنم.
اون موقع خیلی دیره. به چه دردش میخوره؟ فقط میخوام ثابت کنم. تمام مدت. توی تمام این مدت که فکر میکرد من یه عوضی فراموشکارم همچیز یادم مونده.
باورم نمیشه؛ هنوز رازومیخین، یعنی مارسل داره راجب سونگمین عزیز حرف میزنه. میگه هنره. خب خیلیم عالی. من که نیستم. امیدوارم بهش خوش بکذره.
اون یکی چی؟ منو یاد مسلم میندازه، این مسلم جدید. تمام اسمارو رمزی انتخاب میکنم. که اگه روزی چشمم به اینا خوند فکر کنه تا متوجه بشه راجب چی و کیا حرف میزنم. میخوام منم براش معما درست کنم. اخه انگار هرجفتمون عاشق معماییم.
همین مسلم جدید مو آبی بنفش، نمیشناسیش خوشبختی عزیز. منم تازه شناختمش. ارزش نداشت بشناسمش. لکه ی ننگیه روی کره ی زمین. باید پاک بشه. این مسلم رو میگما. واقعا ادم لگام گسیخته ایه. مطمئنم اگه توهم بودی حالت ازش بهم میخورد. دقیقا ورژنی از اونه. تمام حالاتش. نمیدونستم تمام سلیطه ها چنین ویژگی هایی رو دارن. از رنگ پوست گرفته تا اکسسوری های واجبشون. اکسسوری واجب چیه؟ حدس بزن. نه خودم میگم.
عینک، ساعت و اون مزخرفات دیگه... به هرحال. حالا متوجه شدی کدومشونو میگم. ببخشید اینجوری حرف میزنم. حتما برای تو عزیزه. برای من نیست. چطور میتونه برام عزیز باشه؟ برام عذابه عذاب. باعث حسادتمه. همیشه ام میگفتم. مگه غیر از اینه. منم نقشه کشیده بودم براش. عین مار قشنگ تو. منظورم برنادوته. همون مار عزیز خوش خط و خال. همون ظاهرساز خوشرو. دوستِ کودکی و کسی که مثلا ادم باهاش قد کشیده.
اون یکی؟ شبیهش رو فعلا ندیدم. ولی از اون نمیدونم چرا نمیتونم بدم بیاد. چون شاید قبلا بدم اومده بود. اون خیلی اهمیتی نداره. من سر دوتای اولی نیاز به دوتا تبر پیدا میکنم. اون سومیه خیلی مهم نیست. تو به داستانم گوش ندادی، مایل نبودی، حتی احتمالا اعتمادیم نداشتی. مایل نبودن از اعتماد نداشتن میاد. اینو فیلسوفا میگن. ولی من به فلسفه اعتقادی ندارم. من در حال حاضر به هیچ چیز پوچی به غیر از زندگی خودم اعتقاد ندارم.
باید الان حس نفرت داشته باشم؟ یا حتی حالم بد باشه درسته؟ انقدر مینویسم تا این احساس از بین بره. به قول جوجه طلایی جدید، اینم تو نمیشناسی ولی مار عزیز، همون برنادوت چهره ای دیدتش و میشناستش. از لحاظ اخلاقی نه ولی چهرشو دیده. و احتمالا هم یادش مونده باشه.
جوجه طلایی میگفت بیا درونتو بکاوم. مسخره بازی در میاوردیم مثلا. تازگیا خوش میگذره. دخمه ی دی ماهی رو میگم. دخمه ی دی ماهی دیگه چیه؟ نمیدونم. به غیر از من دیگه کدوم دی ماهی ای تو اون دخمه درس میخوند. اونا جفتشون بهمن بودنا. اشتباه نکنی. این دخمه ولی همونجاست.
الان منم میخوام به قول جوجه طلایی درون خودمو بکاوم بلکه بهتر بشم. البته الانم بهترم. خیلی بهتر. اولش واقعا جالب نبود. الان جسد بودنم از بین رفته. و تازه روح توی وجودم انگار دمیده شده. راستی من نخوندم. هیچی ازش نخوندم. اما یاد اون روز میوفتم. برنادوت عجب لبخند زهرالودی زد. بهش نمیومد.
ولی از قصد این حرفو زدم. چون میدونستم تو دوست داری. اما من حتی یدونه کتابم ازش نخوندم. به غیر از همونی که روح گمشده برام آوردتش دیگه هیچ کتابی ازش ندارم. فقط جمله های طلایی و لاصه ی اثارش و حتی زندگینامشو میدونم. فعلا جرات ندارم بخونم. اونی که روح اوردو نصفه رها کردم.
جالب نبود. شبیه مار بود. یعنی همون. به درک.
و راجب عنوان؛ نمیدونم. شاید حتی یک جمله همه چیز رو عوض کنه. دوستی چیز تنگاتنگیه. یه چیز بهم پیوسته و شکننده است. از بین میره. منظورم عادیاشه.
اون خاصها، اون منحصر به فرد ها عین تو، یعنی عین خوشبختی همیشه تو ذهن ادم میمونه. تو برای همه همینی احتمالا. من برای هرکسی یه مدلم. هزار تا نسخه از من وجود داره. من بهترینشو داشتم میساختم. چرا داشتم رو استفاده کردم؟ منظورم" دارم" بود. دارم میسازم.
اخلاق من طوریه، رفتارم جوری ایجاب میکنه در اولین بارها همه چیز عالیه و به مرور؛ چون بلد نیستم ارتباط با ادما دقیق باید چه شکلی باشه همچیز خراب میشه. اما منو ببخش. من شمشیرمو قبلا بهت دادم. یعنی به برنادوت دادم که بهت بده. بعدشم خودم شخصا تقدیمت کردم شمشیرمو.
جنگ تموم شد یعنی؟ نه. یه جمله ی قشنگی بود. چون یادمه قبلنا از جمله های قشنگ خوشت میومد دارم میگم. اره این جمله این بود که میگفت:"هزاران جنگ هرروز در سرم از سر میگیرد و هربار هم تنها کشته اش من ام..."
کتاب معرفی کنم؟ چیز خاصی نمیخونم. مردی که میخندد رو خوندم. غمگین بود و چیز جالبی نداره. نخونش. ناشناس داستایوفسکی رو خوندم. احتمالا خوشت بیاد. اما اینم چیزی مربوط به این چیزایی که نوشتم نداره. تازگیا هم از کتاب خونه خاطرات خانه ی اموات رو گرفتم. و یه کتاب خوب.
هربار که میرم کتاب خونه میبینمش. داستان طولانی یه رمان 700 صفحه ای. فقط تا 100 صفحه اولش قشنگ بود. عین داستان من. عین داستان زندگیم. اولش قشنگ بود و بقیش فقط شرح حاله و کوفت و زهرمار. تو که میدونی. من این مدلی ام.
حتی هیچ ربطی ام نداشت. معرفی کتاب؟ اخه فکر کردم اگه همه چیز عین سابق بود باید برات میگفتمش. توهم فرهیخته ای. اما نه مثل برنادوت.
چرا تورو جدا از اون میبینم؟ دلیل نداره اون تنهایی دشمن باشه.
توهم باید باهاش همراه باشی.
بیا یه اورثیک دیگه. یه معمای دیگه. حالا اینو حل کنم؟ اینو چطوری کشف کنم؟ نه واقعا چطوری؟ چرا این افکار مزاحم؛ این پلشتی های شیطانی دست از سرم برنمیدارن؟ ولم کنید. حداقل باید درس بخونم. یلخی یلخی که بهم کلید برج رو تحویل نمیدن...
خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم؛ نمیدونم اسم این بی حوصلگی مضحک و منزجر کننده رو چی میشه گذاشت و راستش این بار واقعا دیگه باید مینوشتم.
خیلی وقته ننوشتم. اما خب گه گاهی میرم و تو دفترچه ی جدید روزمرگی مینویسم. از این لحاظ کاملا خودمو یه جورایی پوشش میدم
اما اینکه داستانای زندگیتو برای کس دیگه ای به صورت نوشته تعریف کنی کاملا چیز دیگه ایه.
باورم نمیشد بعد اون همه آزار و اذیت و تمام داستانایی که برام درست کردن و گند زدن به بهترین روزای زندگیم چطور نمیخوان تقصیر خودشونو قبول کنن.
حتی نمیتونم متوجه بشم که برای چی دارم این مدرسه رو دوباره انتخاب میکنم. اگه این مدرسه جدیده بچه هاش قابل تحمل بودن و جنبه داشتن هیچ مشکلی برام پیش نمیومد. اما خب هیچ کدوم از این اتفاقا الان نیوفتاده و من... واقعا نمیدونم که میشه یا نه.
اون مدرسه با اون همه مشکلات بازم شده انتخابِ درجه یک من و دارم بهاین انتخاب میبالم.
دلیلش مشخصه؛ شاید 50% دلیل این انتخاب غلط و به ظاهر قشنگ دوستام باشن ولی اون 50% دیگه شرم برانگیز ترین چیزیه که میتونم بگم.
چند وقت شد؟ بیشتر از یه سال. درست بیشتر از یک ساله که دنیا به کلی عوض شده. خیلیا میگفتن که تغییر پایه ی نهم از دهم زندگی ادمارو تغییر میده اما این اتفاق برای من یه سال زودتر افتاد. من تغییر روند خط زندگیم رو توی سال هشتم به نهم به معنای واقعی نگاه کردم.
اگه بخوام برای آدمای قبلی زندگیم نهمم رو توضیح و شرح بدم با دهن بازشون و چشمای گرد شدشون به من خیره میشن و نمیتونن این حد از کرختی رو باور کنن. واقعا خیلی مشخصه که چقدر تغییر کردم. به هرحال هرکسی باید یه جایی از زندگیش یه تغییر اساسی بکنه. و اون اتفاق... اون اردیبهشت نکبت بار و اون فروردین گوه برای هفت پشتم کافی بود. البته چند ماهی میشه که دارم روی خودم کار میکنم که به اون ادم قبلی با اون حال و هوا برگردم ولی احساس میکنم عملا اون ادم درون من مرده و کسی هم نیست که جنازه ی کثافت این روح مرده رو از درون کالبدم جمع کنه.
شاید اگه اون بود؟ نه عزیزم اتفاقا خیلی خوب شد که بالاخره انتقام گرفت و تلافی کرد. شاید اگه اینکارو باهام نمیکرد من متوجه نمیشدم که چقدر برام ارزش داره و شاید اصلا به رویای سرو ها یا حتی اون قامتِ بلند برجِ سیاه و سفید فکر نمیکردم. اره قاعدتا. اون هیچوقت نفهمید.
فهمید؛ خودشو زد به کوچه ی علی چپ. عین من. من تصور میکنم من و اون بی نهایت بهم شبیه هستیم.
افکارمون هیچ تفاوتی باهم نداره. تنها تفاوتمون این بود که من عصبی و عجول بودم و اون خیلی زودتر از من تونست به بلوغ فکری برسه.
تازشم اون همیشه مشورت میگرفت درحالی که من روانی هرگز دوست نداشتم راجب مشکلاتم با کسی حرف بزنم.
و وقتی فهمیدم که باید با یکی مشورت کنم که دیگه واقعا شده بود نوشدارو بعد مرگ
و اگه بگید که دوست ندارمش واقعا چرت گفتید. من حتی بیشتر از قبل بهش احترام میذارم. من احترام گذاشتم به انتخابش و گذاشتم که تنهایی بگا برم.
و اون نابغه است. همونطور که همیشه میگفتم اون خیلی باهوشه و من خیلی از این موضوع لذت میبرم.
میدونم که امسال خیلی خوش گذشته بهش؛ اینطور که حدس میزنم. من هیچ خبری ندارم ازش، دیگه حتی دوست مشترکی ام نمونده برام. تمام دوستای صمیمی من بنا بر رفتارایی که توی پارسال اتفاق افتاد تصمیم گرفتن که خودشونو عقب بکشن. اوناهم بامن تصمیم گرفتن به انتخابش احترام بذارن
یکیشون مبیناعه؛ واقعا شاید رفاقت اون میتونست خیلی چیزارو تغییر بده. چون همیشه تغییر میداد. اما من برام ذره ای اهمیت نداره
چون همینطور که واضحه مجبور شدم بنا بر شرایطی که روم حاکم بود احترام گذاشتن به اون رو انتخاب کنم تا پیش از این حماقتی صورت نگیره
و یه چیز دیگه؛ من هنوز مینویسم. نهم سالی بود که هیچ انشایی ننوشتم ولی عوضش رنگ پریده رو نوشتم.
و من هرگز فراموشش نمیکنم؛ چون اونو تبدیل به داستان کردم. داستانی که مورد علاقه ی خودمه.
بدون شک اون حالش خوبه؛ اگه خودشم بگه نه دروغ گفته. ولی اون اصلا هیچوقت راجب حالش حرف نمیزنه.
حداقل با من... شاید با بقیه ی دوستای خوب و جدیدش حرف بزنه.
من توی رفاقت و دوستی شبیه آماتور ها میمونم. اصلا متوجه نمیشم که کجای این دوستی میتونه به طرف مقابل صدمه بزنه. همینه که منو اماتور جلوه میده.
دوست دارم قضیه ی نبوغ رو بگم؛ چرا نابغه است؟ چون واقعا فهمید که ارزشی نداره. اون بی نهایت میفهمه. هرچیزی رو که دیگران ازش صرف نظر میکنن رو اون میدونه. شایدم من اشتباه میکنم؛ اما اون برای من، توی ذهن من اینجوری نقش بسته.
و جمله هایی که ادم گاهی اوقات یادش میاد واقعا کامل کننده ی معما میشه.
و نمیدونم چطور دیگران تصور میکنن جایگزینی بهترین راه حل برای منه؛ نه نیست. من بلد نیستم از این کارا انجام بدم. هیچکس دیگه ای برام من حکم جایگزینو نخواهد داشت. من و اون دقیقا توی این موضوع فرق داریم. اتفاقا به نظر میاد من اجتماعی تر باشم. اره قبلنا بودم. از تعداد دوستایی که همیشه پیدا میکردم مشخص بود اما الان کاملا برعکسه عزیز من. الان جامعه ستیز و کسی که بلد نیست چطور ارتباط بگیره منم و اون شده کسی که یه عالمه دوست داره و کاملا از این لحاظ غنیه.
پی نوشت:" غنی دیگه چه کوفتیه؟"
مبینا میگه واقعا به خرافات اعتقاد داری؟ وقتی دارم با چشم خودم خرافات رو میبینم چطور میتونم بهش ایمان نیارم؟ جلوی چشمم داره احمقانه ترین اتفاق ها صورت میگیره و من حرکتی نمیزنم. شاید اگه ادم قبلی بودم میخواستم همه ی دنیارو عوض کنم. اما خب الان حتی نمیتونم خودمو عوض کنم.
این یه تجربه بود؛ برای اینکه بفهمم اوضاع از چه قراره و بتونم یاد بگیرم که باید از خودم بگذرم چون شاید صلاح یه ادم دیگه توی این باشه که من از خودم بگذرم. چرا باید مانع حال خوب کس دیگه ای بشم. من در عین اینکه از خودم نفرت داشتم توی این سالی که گذروندم واقعا الانش دارم به خودم افتخار میکنم.
چون که تونستم چنین روزای نکبتی رو تحمل کنم. این مدرسه ی جدید کابوس عمیقی بود. و من هیچ تعلقی ندارم بهش. خیلیا هنوز نمیدونن به کجا تعلق دارن. اما من میدونم، فقط مشکل بزرگ اینجاست که نمیدونم چطوری باید به تعلگاهم برسم. درخت های سرو هرروز قد میکشن تا به خورشید برسن. و من نمیدونم چطور باید از این درخت بالا برم یا حتی پیداش کنم. چند وقت پیش راجبش تو ویکی پیدا میخوندم. اسم دیگش صنوبر سیاهه. البته من از بچگی اسمی که از این درخت میدونستم سرو بوده. درواقع سرو تبریزی... و شما عاشقش میشید. مامانم میگه درختی که میوه نمیده به درد نمیخوره. ثمره ای نداره. راست میگه.
اما کی میخواد صدای سمفونی بهم خوردن برگ های سرو تبریزی و قامت بلند و سایه ی دل انگیزش رو انکار کنه؟ این اشتباهه که یک درخت رو بخاطر بی ثمره بودنش بازخواست کرد. یا حتی یه ادم رو... بالاخره اون خوبی های خودش رو داشته، اون ادم ممکنه مفید بوده باشه برای رشد یه ادم با ثمر! مگه غیر از اینه؟
خیلیا تنها دلیل وجودشون اینه... و اما در آخر؛ من اگه قرار باشه دوباره انشا بنویسم راجب به تو مینویسم. همیشه اینکارو میکنم.
اگه روزی یه نویسنده ی شوریده سر بشم حتما راجب تو مینویسم. راجب درخت سرو تبریزی مینویسم. راجب خورشید و چمنزار و تمام آرزو هایی که همیشه موقعی که مژه هام روی صورت میریخت میکردم. دلم برای انشا نوشتن تنگ شده. امسال فقط دوبار انشا نوشتم؛ ترم یک و ترم دو. فقط بخاطر ازمون
کاش دوباره این اتفاق بیوفته، که من انشا بنویسم رو روی سکو بیاستم و بخونمش. نه واقعا تفاوت ها داره خودشو نشون میده
شاید واقعا راهم جدا بشه از تمام کسایی که یه روزی باهاشون توی یه راه وایساده بودم. زندگی همینه. زندگی کلیشه هایی که دیگران بازگو میکنن
کی میتونه خودشو از کلیشه ها جدا بدونه؟ هرکسی که میگه از کلیشه ها متنفره برای من عزیزه چون منو یاد خود قبلیم میندازه
اما متاسفانه یه روزی میرسه که مجبورید به کلیشه ها دامن بزنید. زندگی بر همین اساسه؛ چیز فضایی ای وجود نداره مگر اینکه شماهم همونطور که گفتم یه نویسنده ی شوریده سر باشید. نویسنده ها همیشه همین شکلی بودن...
جالبه؛ حتی آهنگایی که توی لپتابم نگهشون داشتم هم میتونن شهادت بدن که من یه روزی؛ بسه. تمومش باید کنم
خفه شو خواهش میکنم.
معجزه؟ امیدوارم...! حداقل برگردم به جایی که باهاش یه عالمه خاطره داشتم؛ فقط همین.
اين مسخره بازيا چيه
با يه عالمه ذوق و شوق اومدم خونه كه چمدون جمع كنيم مامان گفت نميريم. عصبانيم. كاش معجزه بشه، كاش...
لعنت به همشون. من واقعا به يه هفته تعطيلي احتياج داشتم!!