خیلی وقت بود که میخواستم بنویسم؛ نمیدونم اسم این بی حوصلگی مضحک و منزجر کننده رو چی میشه گذاشت و راستش این بار واقعا دیگه باید مینوشتم.
خیلی وقته ننوشتم. اما خب گه گاهی میرم و تو دفترچه ی جدید روزمرگی مینویسم. از این لحاظ کاملا خودمو یه جورایی پوشش میدم
اما اینکه داستانای زندگیتو برای کس دیگه ای به صورت نوشته تعریف کنی کاملا چیز دیگه ایه.
باورم نمیشد بعد اون همه آزار و اذیت و تمام داستانایی که برام درست کردن و گند زدن به بهترین روزای زندگیم چطور نمیخوان تقصیر خودشونو قبول کنن.
حتی نمیتونم متوجه بشم که برای چی دارم این مدرسه رو دوباره انتخاب میکنم. اگه این مدرسه جدیده بچه هاش قابل تحمل بودن و جنبه داشتن هیچ مشکلی برام پیش نمیومد. اما خب هیچ کدوم از این اتفاقا الان نیوفتاده و من... واقعا نمیدونم که میشه یا نه.
اون مدرسه با اون همه مشکلات بازم شده انتخابِ درجه یک من و دارم بهاین انتخاب میبالم.
دلیلش مشخصه؛ شاید 50% دلیل این انتخاب غلط و به ظاهر قشنگ دوستام باشن ولی اون 50% دیگه شرم برانگیز ترین چیزیه که میتونم بگم.
چند وقت شد؟ بیشتر از یه سال. درست بیشتر از یک ساله که دنیا به کلی عوض شده. خیلیا میگفتن که تغییر پایه ی نهم از دهم زندگی ادمارو تغییر میده اما این اتفاق برای من یه سال زودتر افتاد. من تغییر روند خط زندگیم رو توی سال هشتم به نهم به معنای واقعی نگاه کردم.
اگه بخوام برای آدمای قبلی زندگیم نهمم رو توضیح و شرح بدم با دهن بازشون و چشمای گرد شدشون به من خیره میشن و نمیتونن این حد از کرختی رو باور کنن. واقعا خیلی مشخصه که چقدر تغییر کردم. به هرحال هرکسی باید یه جایی از زندگیش یه تغییر اساسی بکنه. و اون اتفاق... اون اردیبهشت نکبت بار و اون فروردین گوه برای هفت پشتم کافی بود. البته چند ماهی میشه که دارم روی خودم کار میکنم که به اون ادم قبلی با اون حال و هوا برگردم ولی احساس میکنم عملا اون ادم درون من مرده و کسی هم نیست که جنازه ی کثافت این روح مرده رو از درون کالبدم جمع کنه.
شاید اگه اون بود؟ نه عزیزم اتفاقا خیلی خوب شد که بالاخره انتقام گرفت و تلافی کرد. شاید اگه اینکارو باهام نمیکرد من متوجه نمیشدم که چقدر برام ارزش داره و شاید اصلا به رویای سرو ها یا حتی اون قامتِ بلند برجِ سیاه و سفید فکر نمیکردم. اره قاعدتا. اون هیچوقت نفهمید.
فهمید؛ خودشو زد به کوچه ی علی چپ. عین من. من تصور میکنم من و اون بی نهایت بهم شبیه هستیم.
افکارمون هیچ تفاوتی باهم نداره. تنها تفاوتمون این بود که من عصبی و عجول بودم و اون خیلی زودتر از من تونست به بلوغ فکری برسه.
تازشم اون همیشه مشورت میگرفت درحالی که من روانی هرگز دوست نداشتم راجب مشکلاتم با کسی حرف بزنم.
و وقتی فهمیدم که باید با یکی مشورت کنم که دیگه واقعا شده بود نوشدارو بعد مرگ
و اگه بگید که دوست ندارمش واقعا چرت گفتید. من حتی بیشتر از قبل بهش احترام میذارم. من احترام گذاشتم به انتخابش و گذاشتم که تنهایی بگا برم.
و اون نابغه است. همونطور که همیشه میگفتم اون خیلی باهوشه و من خیلی از این موضوع لذت میبرم.
میدونم که امسال خیلی خوش گذشته بهش؛ اینطور که حدس میزنم. من هیچ خبری ندارم ازش، دیگه حتی دوست مشترکی ام نمونده برام. تمام دوستای صمیمی من بنا بر رفتارایی که توی پارسال اتفاق افتاد تصمیم گرفتن که خودشونو عقب بکشن. اوناهم بامن تصمیم گرفتن به انتخابش احترام بذارن
یکیشون مبیناعه؛ واقعا شاید رفاقت اون میتونست خیلی چیزارو تغییر بده. چون همیشه تغییر میداد. اما من برام ذره ای اهمیت نداره
چون همینطور که واضحه مجبور شدم بنا بر شرایطی که روم حاکم بود احترام گذاشتن به اون رو انتخاب کنم تا پیش از این حماقتی صورت نگیره
و یه چیز دیگه؛ من هنوز مینویسم. نهم سالی بود که هیچ انشایی ننوشتم ولی عوضش رنگ پریده رو نوشتم.
و من هرگز فراموشش نمیکنم؛ چون اونو تبدیل به داستان کردم. داستانی که مورد علاقه ی خودمه.
بدون شک اون حالش خوبه؛ اگه خودشم بگه نه دروغ گفته. ولی اون اصلا هیچوقت راجب حالش حرف نمیزنه.
حداقل با من... شاید با بقیه ی دوستای خوب و جدیدش حرف بزنه.
من توی رفاقت و دوستی شبیه آماتور ها میمونم. اصلا متوجه نمیشم که کجای این دوستی میتونه به طرف مقابل صدمه بزنه. همینه که منو اماتور جلوه میده.
دوست دارم قضیه ی نبوغ رو بگم؛ چرا نابغه است؟ چون واقعا فهمید که ارزشی نداره. اون بی نهایت میفهمه. هرچیزی رو که دیگران ازش صرف نظر میکنن رو اون میدونه. شایدم من اشتباه میکنم؛ اما اون برای من، توی ذهن من اینجوری نقش بسته.
و جمله هایی که ادم گاهی اوقات یادش میاد واقعا کامل کننده ی معما میشه.
و نمیدونم چطور دیگران تصور میکنن جایگزینی بهترین راه حل برای منه؛ نه نیست. من بلد نیستم از این کارا انجام بدم. هیچکس دیگه ای برام من حکم جایگزینو نخواهد داشت. من و اون دقیقا توی این موضوع فرق داریم. اتفاقا به نظر میاد من اجتماعی تر باشم. اره قبلنا بودم. از تعداد دوستایی که همیشه پیدا میکردم مشخص بود اما الان کاملا برعکسه عزیز من. الان جامعه ستیز و کسی که بلد نیست چطور ارتباط بگیره منم و اون شده کسی که یه عالمه دوست داره و کاملا از این لحاظ غنیه.
پی نوشت:" غنی دیگه چه کوفتیه؟"
مبینا میگه واقعا به خرافات اعتقاد داری؟ وقتی دارم با چشم خودم خرافات رو میبینم چطور میتونم بهش ایمان نیارم؟ جلوی چشمم داره احمقانه ترین اتفاق ها صورت میگیره و من حرکتی نمیزنم. شاید اگه ادم قبلی بودم میخواستم همه ی دنیارو عوض کنم. اما خب الان حتی نمیتونم خودمو عوض کنم.
این یه تجربه بود؛ برای اینکه بفهمم اوضاع از چه قراره و بتونم یاد بگیرم که باید از خودم بگذرم چون شاید صلاح یه ادم دیگه توی این باشه که من از خودم بگذرم. چرا باید مانع حال خوب کس دیگه ای بشم. من در عین اینکه از خودم نفرت داشتم توی این سالی که گذروندم واقعا الانش دارم به خودم افتخار میکنم.
چون که تونستم چنین روزای نکبتی رو تحمل کنم. این مدرسه ی جدید کابوس عمیقی بود. و من هیچ تعلقی ندارم بهش. خیلیا هنوز نمیدونن به کجا تعلق دارن. اما من میدونم، فقط مشکل بزرگ اینجاست که نمیدونم چطوری باید به تعلگاهم برسم. درخت های سرو هرروز قد میکشن تا به خورشید برسن. و من نمیدونم چطور باید از این درخت بالا برم یا حتی پیداش کنم. چند وقت پیش راجبش تو ویکی پیدا میخوندم. اسم دیگش صنوبر سیاهه. البته من از بچگی اسمی که از این درخت میدونستم سرو بوده. درواقع سرو تبریزی... و شما عاشقش میشید. مامانم میگه درختی که میوه نمیده به درد نمیخوره. ثمره ای نداره. راست میگه.
اما کی میخواد صدای سمفونی بهم خوردن برگ های سرو تبریزی و قامت بلند و سایه ی دل انگیزش رو انکار کنه؟ این اشتباهه که یک درخت رو بخاطر بی ثمره بودنش بازخواست کرد. یا حتی یه ادم رو... بالاخره اون خوبی های خودش رو داشته، اون ادم ممکنه مفید بوده باشه برای رشد یه ادم با ثمر! مگه غیر از اینه؟
خیلیا تنها دلیل وجودشون اینه... و اما در آخر؛ من اگه قرار باشه دوباره انشا بنویسم راجب به تو مینویسم. همیشه اینکارو میکنم.
اگه روزی یه نویسنده ی شوریده سر بشم حتما راجب تو مینویسم. راجب درخت سرو تبریزی مینویسم. راجب خورشید و چمنزار و تمام آرزو هایی که همیشه موقعی که مژه هام روی صورت میریخت میکردم. دلم برای انشا نوشتن تنگ شده. امسال فقط دوبار انشا نوشتم؛ ترم یک و ترم دو. فقط بخاطر ازمون
کاش دوباره این اتفاق بیوفته، که من انشا بنویسم رو روی سکو بیاستم و بخونمش. نه واقعا تفاوت ها داره خودشو نشون میده
شاید واقعا راهم جدا بشه از تمام کسایی که یه روزی باهاشون توی یه راه وایساده بودم. زندگی همینه. زندگی کلیشه هایی که دیگران بازگو میکنن
کی میتونه خودشو از کلیشه ها جدا بدونه؟ هرکسی که میگه از کلیشه ها متنفره برای من عزیزه چون منو یاد خود قبلیم میندازه
اما متاسفانه یه روزی میرسه که مجبورید به کلیشه ها دامن بزنید. زندگی بر همین اساسه؛ چیز فضایی ای وجود نداره مگر اینکه شماهم همونطور که گفتم یه نویسنده ی شوریده سر باشید. نویسنده ها همیشه همین شکلی بودن...
جالبه؛ حتی آهنگایی که توی لپتابم نگهشون داشتم هم میتونن شهادت بدن که من یه روزی؛ بسه. تمومش باید کنم
خفه شو خواهش میکنم.
معجزه؟ امیدوارم...! حداقل برگردم به جایی که باهاش یه عالمه خاطره داشتم؛ فقط همین.