شرح حال واقعی رنگ پریده

رابطه تنگاتنگ دوستی و نفرت

دوشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۳ 21:3

آدم که نباید بابت چیزی که مدتها قبل ازش باخبر شده بود گریه کنه. گریه نداره که...

چقدر خوشبخت به نظر میرسه؛ حتی اگه از زندگیش هیچی ندونم اون یه خوشبخت واقعیه، چون چیزی رو داره که وقتی من داشتم واقعا از داشتنش احساس خوشبختی میکردم. شایدم بخاطر اینکه این حسِ نفرت انگیز، این ملامت بزرگ رو توی من ایجاد کنه تصمیم گرفت که خودشو به این حد از خوشبختی برسونه.

پس چرا من یادم نمیاد. بعد از اون و گندکاری من همچیز گل و بلبل شد براش؟ یه مار کاملا خوش خط و خال.

تنها چیزی که اشک منو در میاره وجود دلیل خوشبختی اونه. چرا ساکت بود وقتی میتونست بیشتر از همه حرف بزنه. تازه از نظر من دعاهای اونم خوب میگیره.

توی تابستون آدم میتونه یخ کنه، یه مثال نقض خوب دارم. من! کی میتونه شرایط منو راجب این موضوع توصیف کنه؟ جسد! بهترین کلمه برای روایت حالمه.

شاید باید همون موقع ناراحت میشدم، درست یکسال داره به اون روز، البته مهر بود. ولی بازم نزدیک یکساله. باید همون موقع ناراحت میشدم.

کاش ساکت نمیبود. کاش حرف میزد. کاش بجای اونا تو حرف میزدی. تو بهتر حتما غیبت میکنی. تازه شایدم بتونی اداهای منو دربیاری. عین کارایی که همیشه میکردی. ولی نه تو یه فرقی داره قطعا. اون یه فرق بزرگی داره. اون باهوشه. خیلی زیاد. و کسی که این آدمِ باهوش، این دلیل خوشبختی رو برای خودش کرده قطعا یه برنادوت خیلی روی شانسیه. من براش ارزوی بدی نمیتونم بکنم، برنادوتم به هرحال برنادوته دیگه.

نزدیکه بود توبه بکشنم و بارون بیاد، چرا؟ دوباره فکر کردم. بهم میگفت اگه بهت بگم خیلی ناراحت میشه. همجا خبرچین وجود داره. اما این در قالب یک دوست، در قالب حتی شاید یک آدم دلسوز جلوه کرده بود. و واقعا هم نگران حرف من نبود، من خوب بلدم چیزی رو نیارم به روی خودم.

بعد حدود نیم ساعت کش و مکش به اسمهای دلخواه، به لیست مورد علاقه و عزیزم رسیدم. یه تبر برای سه نفر کافیه، راسکولینف بودن آسونه. مخصوصا اگه دلیل خودتو داشته باشی برای کارت. منم دارم. اما الان نه. شاید بعدا. شاید خیلی بعدا. شاید منم بخوام عذاب بدم. میگن اون خر کیه. مار خوش خط و خال؟ دوست صمیمیم میگه. راست میگه. از چی میترسم؟ از بد در اومدن استخاره؛ دقیقا از همین میترسم. اشتباه نکنید. مسئله درباره هیچ پسری و هیچ عشق از بین رفته ای یا حتی خیانت نیست. داستان راجب اشتباهاتیه که به دیگران درز پیدا کرده.

با این کار؛ با این کنجکاوی گند زدم به حال خودم ولی برام اهمیتی نداره. شاید حتی نیاز بود چنین نوشته ای بعد از چنین دیداری ادم داشته باشه.

راجب یه مار قشنگ، یه مار خیلی زیبا، که از قضا خیلی هم خوش رو و حتی خوش اخلاق تشریف داره. مشکل چیز دیگه ایه. مشکل سم، اون زهر کشنده، اون داروی نابود کننده ایه که توی ته وجودش جا خشک کرده است. اون غریزه ای که نمیدونم چطور میشه قضاوت کرد. بله داستان راجب اون غریزه است.

راجب انتخابهای مشترک، شاید راجب دیدن ناراحتی خوشبختیشه، شاید بخاطر رفتار گذشته ی منه. کی میخواد منو بابت گذشتم بازخواست کنه؟

کی جراتشو داره؟ گذشته ی من پر از آینه های شکسته ای بود که پاهام هردفعه میرفت روشون و خونی عظیم، یه عالمه خون روی زمین پخش میشد و من مدام رنگم میپرید. حالا بابت این گذشته میخوان به من سلطه گری کنن؟ احساس عقده کلمه ی زشته؟ ناراحتش میکنه؟ اما دیگه چطور میتونم حسش رو، چیزی که از چشماش خوندم و توصیف کنم؟ من حتی عملا هیچوقت کاری به کارش نداشتم. اگه خوشبختی عزیزش، خوشبختی هرجفتمون اونجا نیست به من مربوط نیست. چون من کاری از دستم برنمیاد. میتونه اگه خیلی براش مهمه التماسش کنه. عین من. بلکه شاید دلش به رحم بیاد و پیشش باشه و دیگه عقده اش تموم بشه. شایدم جریان این نباشه. من جاشو تنگ نمیکنم. اونجاهم بمونه برای خودش و خفنا و خوشبختیش.

کاش اون آدم، کاش اون انتخاب مشترک، کاش اون دوست شریف قدیمی، کاش اون درخت سرو حرف میزد. کاش تو دعا میکردی.

اون موقع بله؛ اون موقع خدا حتما برآورده میکرد. نه نکن اینکارو. چه خشوع بی معنی ای دارم راجب خودم نشون میدم. نظر اون ممکنه عوض بشه. عوضم شده. شایدم هیچی و هیچی. اما اون نمیتونه؛ حتی اگه بخواد، چون از نظر تمام ادمهای دور و ورش من یه روانی، یه دیوونه و بی اخلاق و حتی بی نذاکت شناخته میشم. درحالی که اونا حتی درصدی فکرش نمیکنن که شاید من قربانی، شاید من اونی باشم که قضاوت شده. شاید کسی که اسیب دیده من باشم. ادما دلیلی برای بدخلقی ندارن به غیر از حال بد درونشون. کی جرات کتمانشو داره؟ کی انقد به خودش مطمئنه و انقد لجن بسته است که میتونه حال خراب دیگری رو انکار و حرف خودش رو بارها تکرار کنه. عجب نقشه ای رو کشیدی. من تازه فهمیدم چقدر ادما میتونن وجود شیطانی بزرگی داشته باشن. حالا تمام دشمنا در قالب یه روح پاک، یه چهره ی مظلوم و صدایی رسا و بدون گرفتن ظاهر میشن. اما خوبیش اینه که اونم ضعیفه. همون مار خوش خط و خال؛ منظورم برنادوته. حتی از منم زودتر میشه رنجورش کرد. به راحتی میتونم تلافی کنم، انتقام در ازای انتقام! اما نمیشه. من جرات ندارم. چطور جرات دارم به کسی که دوستدار خوشبختیه، به کسی که الان خوشبختی بهش اعتماد کرده و داره روی خوشش رو نشون میده حتی یک چشم غره ی ساده. حتی همون عادت قبلیم رو پیاده کنم؟ نه واقعا بهم بگید؟ با چه جراتی؟ اون برنادوته. پس چرا نمیاد و بگه که میخواد فرانسه رو ترک کنه. من همیشه فکر میکردم اون مارشال دو من باشه.

اما خب. دیدین که، برنادوت واقعا ادم بی همچیزی بود. هرجفتشون بودن. دلیل نمیشه همزاد پنداری خودم با شخصیت دیگه رو خوب جلوه بدم.

اما اون آدمی که وسط وجود داشت. اون ادمی که همیشه سکوت میکنه. اونی که میتونست هرچیزی بگه. اون دوست داشتنیه.

و حالا فهمیدم. تو جالب ترین معمای تمام زندگی من بودی. من واقعا بلد نیستم کاراگاه باشم. نمیتونم حلش کنم.

اما تیکه ها؛ این تیکه ها بهم میخورن. یه چیزایی خیلی باهم جور در میاد. متوجه شدم. اون یکی؟ چرا همشون بهش انقد نزدیکن؟ چرا تمام کسایی که به اون نزدیکن باید چنین حسی رو داشته باشن؟ چرا اونا باید دشمن باشن؟ که من نتونم؛ که من جرات نداشته باشم، که من بخاطر خوشبختیشون ازشون بترسم و نتونم بهشون ضربه بزنم. من میترسم ازش. من جبران میکنم براش. شاید یه باغ بزرگ بخرم. شاید بخوام کل دنیارو فتح کنم و تمام ذره به ذره ی خاکشو پر کنم از بذر های درخت سرو عزیزم. اینکارو میکنم. چون درخت سرو خیلی شبیه به... اون نه. شبیه به منه. وقتی که فهمیدم واقعا خورشید چقدر از لابه لای برگهای درخت سرو زیباست.

شاید من بخوام نقشه بکشم؛ شاید منم بخوام همون دعا رو براش بکنم. شاید و شاید... راسکولینکف بشم؟ نه من نمیتونم.

این کار شرم آوره. ولی من واقعا هیچ تفاوتی هیچ فرقی با راسکولینکف ندارم. وجدان من؟ وجدان من بیداره. بخاطر وجدان اینکارو میکنم؟ مشخص نیست.

باید تنهایی ناراحت بود. رازومیخین درگیر سونگمینه. سوگمین عزیز جدید . اسمش چی بود؟ جام شراب، منظورم آمنه است. خب اونم درگیری های خودشو داره. من نمیخوام حرص منو بخوره یا بیشتر فشار بکشه. بهتره به فکر همون سونگمین عزیز باشه. "خوش به حالت بالاخره به ارزوت رسیدی" لطفا با لحن اون آقاهه بخونید جمله ی قبلیم رو.

پس من برنمیگردم به اونجا، من راهمو ادامه میدم. بلکه برج دوقلو مال من شد. بلکه حداقل تونسته باشم به یکی از قول هایی که دادم عمل کنم.

اون موقع خیلی دیره. به چه دردش میخوره؟ فقط میخوام ثابت کنم. تمام مدت. توی تمام این مدت که فکر میکرد من یه عوضی فراموشکارم همچیز یادم مونده.

باورم نمیشه؛ هنوز رازومیخین، یعنی مارسل داره راجب سونگمین عزیز حرف میزنه. میگه هنره. خب خیلیم عالی. من که نیستم. امیدوارم بهش خوش بکذره.

اون یکی چی؟ منو یاد مسلم میندازه، این مسلم جدید. تمام اسمارو رمزی انتخاب میکنم. که اگه روزی چشمم به اینا خوند فکر کنه تا متوجه بشه راجب چی و کیا حرف میزنم. میخوام منم براش معما درست کنم. اخه انگار هرجفتمون عاشق معماییم.

همین مسلم جدید مو آبی بنفش، نمیشناسیش خوشبختی عزیز. منم تازه شناختمش. ارزش نداشت بشناسمش. لکه ی ننگیه روی کره ی زمین. باید پاک بشه. این مسلم رو میگما. واقعا ادم لگام گسیخته ایه. مطمئنم اگه توهم بودی حالت ازش بهم میخورد. دقیقا ورژنی از اونه. تمام حالاتش. نمیدونستم تمام سلیطه ها چنین ویژگی هایی رو دارن. از رنگ پوست گرفته تا اکسسوری های واجبشون. اکسسوری واجب چیه؟ حدس بزن. نه خودم میگم.

عینک، ساعت و اون مزخرفات دیگه... به هرحال. حالا متوجه شدی کدومشونو میگم. ببخشید اینجوری حرف میزنم. حتما برای تو عزیزه. برای من نیست. چطور میتونه برام عزیز باشه؟ برام عذابه عذاب. باعث حسادتمه. همیشه ام میگفتم. مگه غیر از اینه. منم نقشه کشیده بودم براش. عین مار قشنگ تو. منظورم برنادوته. همون مار عزیز خوش خط و خال. همون ظاهرساز خوشرو. دوستِ کودکی و کسی که مثلا ادم باهاش قد کشیده.

اون یکی؟ شبیهش رو فعلا ندیدم. ولی از اون نمیدونم چرا نمیتونم بدم بیاد. چون شاید قبلا بدم اومده بود. اون خیلی اهمیتی نداره. من سر دوتای اولی نیاز به دوتا تبر پیدا میکنم. اون سومیه خیلی مهم نیست. تو به داستانم گوش ندادی، مایل نبودی، حتی احتمالا اعتمادیم نداشتی. مایل نبودن از اعتماد نداشتن میاد. اینو فیلسوفا میگن. ولی من به فلسفه اعتقادی ندارم. من در حال حاضر به هیچ چیز پوچی به غیر از زندگی خودم اعتقاد ندارم.

باید الان حس نفرت داشته باشم؟ یا حتی حالم بد باشه درسته؟ انقدر مینویسم تا این احساس از بین بره. به قول جوجه طلایی جدید، اینم تو نمیشناسی ولی مار عزیز، همون برنادوت چهره ای دیدتش و میشناستش. از لحاظ اخلاقی نه ولی چهرشو دیده. و احتمالا هم یادش مونده باشه.

جوجه طلایی میگفت بیا درونتو بکاوم. مسخره بازی در میاوردیم مثلا. تازگیا خوش میگذره. دخمه ی دی ماهی رو میگم. دخمه ی دی ماهی دیگه چیه؟ نمیدونم. به غیر از من دیگه کدوم دی ماهی ای تو اون دخمه درس میخوند. اونا جفتشون بهمن بودنا. اشتباه نکنی. این دخمه ولی همونجاست.

الان منم میخوام به قول جوجه طلایی درون خودمو بکاوم بلکه بهتر بشم. البته الانم بهترم. خیلی بهتر. اولش واقعا جالب نبود. الان جسد بودنم از بین رفته. و تازه روح توی وجودم انگار دمیده شده. راستی من نخوندم. هیچی ازش نخوندم. اما یاد اون روز میوفتم. برنادوت عجب لبخند زهرالودی زد. بهش نمیومد.

ولی از قصد این حرفو زدم. چون میدونستم تو دوست داری. اما من حتی یدونه کتابم ازش نخوندم. به غیر از همونی که روح گمشده برام آوردتش دیگه هیچ کتابی ازش ندارم. فقط جمله های طلایی و لاصه ی اثارش و حتی زندگینامشو میدونم. فعلا جرات ندارم بخونم. اونی که روح اوردو نصفه رها کردم.

جالب نبود. شبیه مار بود. یعنی همون. به درک.

و راجب عنوان؛ نمیدونم. شاید حتی یک جمله همه چیز رو عوض کنه. دوستی چیز تنگاتنگیه. یه چیز بهم پیوسته و شکننده است. از بین میره. منظورم عادیاشه.

اون خاصها، اون منحصر به فرد ها عین تو، یعنی عین خوشبختی همیشه تو ذهن ادم میمونه. تو برای همه همینی احتمالا. من برای هرکسی یه مدلم. هزار تا نسخه از من وجود داره. من بهترینشو داشتم میساختم. چرا داشتم رو استفاده کردم؟ منظورم" دارم" بود. دارم میسازم.

اخلاق من طوریه، رفتارم جوری ایجاب میکنه در اولین بارها همه چیز عالیه و به مرور؛ چون بلد نیستم ارتباط با ادما دقیق باید چه شکلی باشه همچیز خراب میشه. اما منو ببخش. من شمشیرمو قبلا بهت دادم. یعنی به برنادوت دادم که بهت بده. بعدشم خودم شخصا تقدیمت کردم شمشیرمو.

جنگ تموم شد یعنی؟ نه. یه جمله ی قشنگی بود. چون یادمه قبلنا از جمله های قشنگ خوشت میومد دارم میگم. اره این جمله این بود که میگفت:"هزاران جنگ هرروز در سرم از سر میگیرد و هربار هم تنها کشته اش من ام..."

کتاب معرفی کنم؟ چیز خاصی نمیخونم. مردی که میخندد رو خوندم. غمگین بود و چیز جالبی نداره. نخونش. ناشناس داستایوفسکی رو خوندم. احتمالا خوشت بیاد. اما اینم چیزی مربوط به این چیزایی که نوشتم نداره. تازگیا هم از کتاب خونه خاطرات خانه ی اموات رو گرفتم. و یه کتاب خوب.

هربار که میرم کتاب خونه میبینمش. داستان طولانی یه رمان 700 صفحه ای. فقط تا 100 صفحه اولش قشنگ بود. عین داستان من. عین داستان زندگیم. اولش قشنگ بود و بقیش فقط شرح حاله و کوفت و زهرمار. تو که میدونی. من این مدلی ام.

حتی هیچ ربطی ام نداشت. معرفی کتاب؟ اخه فکر کردم اگه همه چیز عین سابق بود باید برات میگفتمش. توهم فرهیخته ای. اما نه مثل برنادوت.

چرا تورو جدا از اون میبینم؟ دلیل نداره اون تنهایی دشمن باشه.

توهم باید باهاش همراه باشی.

بیا یه اورثیک دیگه. یه معمای دیگه. حالا اینو حل کنم؟ اینو چطوری کشف کنم؟ نه واقعا چطوری؟ چرا این افکار مزاحم؛ این پلشتی های شیطانی دست از سرم برنمیدارن؟ ولم کنید. حداقل باید درس بخونم. یلخی یلخی که بهم کلید برج رو تحویل نمیدن...

X
بیوگرافی
زیر اشعه های نور گرم خورشید
کنار نسیمی که از لابه لای انگشتانم رد میشد
با دیدن برگ های درختهای سرو سر به فلک کشیده
آرزو کردم که ای کاش همه چیز به آرامش آن لحظه میبود
و تا کنون
هیچ چیز برایم بهاری تر از این نبوده.
و تمام زندگی من شد درختهای سرو، خورشید، آسمان آبی و نسیم!
و در میان تمام اینها من گمشدم.
در پی خودم میگشتم
شاید پشت درخت سرو سبزی خودم را جا گذاشته باشم.
شاید؟!
و حالا مینویسم از رنگ پریده ترین حالت هایی که بعد از ملاقات با درختهای سرو داشتم
همه چیز همانجا تمام شد و من رنگ پریده شدم.
بی روح و سبک
و تمامِ تمام من آنجا جا مانده است.
ای کاش بالاخره برسد روزی که رنگ پریده به سرو های سبز برسد....
کدهای وبلاگ

دریافت کد قفل وبلاگ