و دوباره به مدرسه رفتم؛ چطور حالا دارم عادت میکنم؟ سوال خودمم دقیقا همینه.
حالم واقعا خوب نیست. این حالت رو قبل ترها هم احساس کردم. حالا که کاملا از لحاظ روحی حالم خوبه باید از لحاظ جسمی چنین مزخرفی رو تجربه کنم؟
بازم حساسیت شدیدم به اون بو و در نهایت حالت تهوع مکرر... دقیقا میشه گفت پیش از یکساله که این حالت رو تجربه دارم میکنم. همه چیزم از یه روز مشخص شروع شد و تا الانم اثرش روی زندگیم ادامه داشته. این بختک حالت تهوع نمیخواد بیخیال من بشه. مزه و بوهای مختلف... همشون برام کابوس شدن.
حتی نمیدونم دیگه چه چیزی رو معدم برای خوردن قبول میکنه. تصور میکردم که میوه بهترین گزینه باشه. البته که هست. واقعا نسبت به مرغ و نمیدونم برنج و این کیک های کارخونه ای و بسکوییت های بدمزه خیلی برام بهتره. اما مشکل اینجاست امروز حتی انقدر در باب این موضوع حالم وخیمه که نمیتونم حتی مزه ی میوه رو تحمل کنم. الان چند تا انجیر تازه روبه رومه و میخورمش. مزه ی آب میدن ولی در پس این آبکی بودن مزشون شدیدا شیرینن و دلمو واقعا میزنه. ولی شما نمیدونید تا چه اندازه گرسنمه. حدود یک ساعتی قبل از اینکه بیام و بخوام این متن رو بنویسم راجب حالت تهوع برای باز هزارم یه تحقیق کامل و جامع کردم.
تنها دلیلی که وجود داره اضطراب منه. اضطرابی که حتی به روی خودمم نمیارم. اصلا همه ی علائم اضطراب های سهمگین من توی درونم رخ میده.
از همین صبح که بیدار شدم یه دلشوره ی عمیقی رو دارم تجربه میکنم. درحالی که همه چیز خوب بود. واقعا همه چیز خوب بود. نمیدونم.
شاید منم به قول آلبرکامو خودمو زدم به حماقت، همون حماقتی که دو سال پیش بحثش بود. دقیقا هم عین همونه.
برام غذاب انگیزه. چون هیچ لذتی توش نیست. حتی نفرت دارم از تمام این احساس. این احساس گیج کننده که مغزم برام داره درست میکنه.
مغز عزیز و متفکر من... نیازی به جایگزینی ندارم. تمومش کن. من نمیخوام بابت کسی که روحم این همه پسش زده انقدر استرس تجربه کنم.
عملا حتی شنیدن صداشم بهم استرس و اضطراب وارد میکنه. بذارید توضیح بدم. خیلی سربسته و کوتاه.
این شباهت اون دوتاست که احتمالا به من چنین دلشوره ای رو منتقل میکنه. اما میخوام بیخیال اینا بشم. روزمرگی تعریف میکنم عوضش...
همیشه زودتر میرسم. زودتر از دوستای دیگه. زودتر از جوجه طلایی و هیتر مسلم! اما خب منم میدونم چیکار کنم که بهم بد نگذره.
رفتم کلاس انسانی پیش هستی و دیدم که شاهمردم اونجاست. یکم باهم حرف زدیم. هستی داشت از جمعه ای همگی اکیپشون باهم رفته بودن کوروش تعریف میکرد و میگفت که اره سوار ماشین 206 شدیم. اینکه سوار ماشین 206 ششدن کاملا عادیه. اما اینکه شما بدونید 8 نفره خودشونو توی یه ماشین 206 جا دادن واقعا مایه ی تعجبه. بعدشم که کلاس فیزیک شروع شد. و اضطرابم دوچندان؛
اما سعی میکردم هم بهش اهمیتی ندم و هم باهاش بسازم. چون میدونستم با این تکنیکای احمقانه ی نفس عمیق و نمیدونم ریلکس کردن قراره نیست از بین بره. همش آب میخوردم و شکممو خیلی سفت فشار میدادم تا هم این حالت تهوع و هم این دلشوره تموم بشه.
زنگ تفریحا عین همیشه تیو کلاس ریاضی جمع میشدیم و اون موقع بود که تازه یکم حالم بهتر میشد. اما تمام مدت بازم همون دلشوره رو که شبیه یه زنجیر عین همون زنجیری که این پتروویچ توی داستان خاطرات خانه ی مردگات داستایوفسکی داشت رو با خودم حمل میکردم و این ور و اون ور میبردمش.
راستی؛ مثلا امروز قرار بود برم مصاحبه. استخاره همچیز رو تغییر داد. از این بابت خیلی خوشحالم. فعلا که جام عالیه. قصد عوض کردنشم فعلا ندارم.
من که خودم تصور میکنم بهتره از این به بعد با خودم تو مدرسه یه چیزی ببرم. مثلا چمیدونم. همین زنجبیل برای جلوگیری از حالت تهوع یا شایدم نعاع.... راستی اصلا نعناع بود یا ریحون؟ درضمن یه چیزیم فهمیدم. باید وعده های غذاییم رو کوچیک کوچیک بکنم و از اینکه سه وعده ی غذایی رو باهم توی معدم بچپونم کاملا خودداری کنم. این کار برای من خود مرگه چون میدونم که کنترل این حالت تهوع کار هیچکسی نیست. حتی کار خودم...
واقعا چرا حالا که همچیز انقد وقف مراده از این جهت اذیت بشم؟ اینم یه برنامه ی جدیده نه؟ یه برنامه ی جدید برای یه تجربه ی جدید؟
این نوشتن چه معجزه ای داره که من نمیتونم توصیفش کنم؛ الان چقدر حالم بهتر از اون موقعیه که شروع کردم این پست رو بنویسم.
حتی الان که همین جمله رو نوشتم و یه تیکه از این انجیر بنفش؟ انجیر سیاه؟ نمیدونم هر چیزی که هست رو دارم میخورم احساس بهتری دارم.
احساس سبکی. احساس پرواز
احساس فراموشی بعد از حادثه
انگار که روحم از مغزم سوالایی میپرسید. و من مدام سر اینو میگفتم:" معلومه. معلومه که اره. معلومه!" این اتفاق سال 1401 هم برام افتاده بود. ولی در قالب دیگه ای... اون موقع من همه چیز حتی بیشتر از اینجا برام مهیا بود ولی همه چیو با دستای خودم خراب کردم.
الانا به این کارم افتخار میکنم. اگه این اتفاقات نمی افتاد چی؟ اگه من عوض نمیشدم چی؟ من خیلی خوشحالم جدی میگم. من به این حس میبالم.
من به دووم آوردن خودم به این احساساتی که از دور خارجشون کردم فخر میورزم. این چیزی که توی گذشته جا گذاشتم رو نمیخوام با خودم بیارم.
من از جسم و این کالبد و این روحی که انگار دوباره توش دمیده شده لذت میبرم. راجب روحی که توش دوباره دمیده شده یه مبالغه کردم. من اون وقتا هم زنده بودم. شرایطش نبود که علائم حیات عین بقیه ی ادم های خوشحال کره ی زمین از خودم نشون بدم. مجبور بودم به اون محیط تن بدم.
ولی انگار قلق توی دستمه. امیدوارم همین احساسات بر من قالب بمونه. من این حسو دوست دارم و وایب این روزارو خیلی بیشتر.
ناراحتم نمیشم. نه از حرفای غیرمنطقی دیروز مارسل، و نه از دیر سین زدن این رفقای جدید.
حقم دارن. اخه من سه چهار روز بعد تازه با زور پیاماشونو سین میزنم. با اینا شرف دارن بعد چند ساعت سین میزنن.عجب ادمی هستما... هعی