اگه همیشه تنها بودم چه اتفاقی میوفتاد؛ سوالی که همین الان در همین لحظه تصمیم گرفتم راجبش بنویسم.
اگه همیشه خودم بودم و خودم حتما تبدیل به دونده ی دو میدانی میشدم، این یه کنایه است و قراره توضیحش بدم. چرایی این موضوع خیلی ساده تر از چیزیه که شما دارید تصور میکنید.
زمانی که افکارم درهم مغشوش میشه و اصلا مشخص نیست که دارم چیکار میکنم ناخودآگاه شروع میکنم به تند تند راه رفتن و هزار بار همون راه کوچیکو که همیشه هم توی اتاقم اتفاق میوفته رو طی میکنم. مبالغه نکردم؛ واقعا هزار بار این مسیر رو میرم و میام بدون اینکه خودم متوجه بشم یا بدون اینکه قدرت و اراده ای روی کارم داشته باشم. بعضی اوقات به خودم میام و متوجه میشم که به اندازه ی کافی راه رفتم. نکته ی جالبشم اینجاست که دستام همیشه تو یه حالته.
یا عین همیشه دارم حرف میزنم و دستام توی هوا درحالی که کاملا مرتبط به حرفهام و حتی تن صدامه بالا و پایین میره و اشکال کامل کننده ی حرفهام به وجود میاد. گاهی اوقات که مصطرب تر میشم این اتفاق نمیوفته. حالت شماره ی یک زمانی اتفاق میوفته که مثلا خیلی خوشحالم یا اینکه دارم راجب یک موضوعی که راجع به اینده است با خودم حرف میزنم. ولی توی حالت دوم کاملا برعکسه. توی حالت دوم دستام درهم قفل شده و پشت بدنمه. توی این حالت من هیچ حرفی ام نمیزنم. شاید گاهی کلماتی بگم یا شاید وسطش چیزهایی رو تعریف کنم اما اصولا هیچ حرفی نمیزنم. فقط راه میرم تا زمانی که بتونم آروم بگیرم. توی حالت دوم من واقعا هول میشم. نمیدونم چیکار کنم و حتی از خودم بیخود میشم. حالت دوم افکار منو مرتب و حتی باعث سازمان دهی هرچه بهترشون میشه و حتی جدا از تمام اینها این حالت دوم منو به نتیجه های بی نطیری میرسونه. نتیجه هایی که شاید هرگز قرار نبود بهشون برسم.
بله؛ من اگه همیشه تنها بودم اینکارو میکردم. تماما توی خونه یا هرجای دیگه ای حضور داشتم راه میرفتم و با خودم فکر میکردم و حرف میزدم و شایدم خاطراتمو تعریف میکردم. از این موضوع باید جدا بشیم. چیزای دیگه ای برای تعریف کردن دارم.
احساس معذب بودنشو تماما احساس کردم و فهمیدم که باید طور دیگه ای رفتار کرد. همه، حتی همون کسی که به نظر هیچ بویی از خجالت نمیبره گه گداری واقعا خجل میشه. اینو من قبل تر ها فهمیده بودم. اما موضوع چیزایی نیست که من قبلا کشف کردم یا الان... موضوع شباهت بی نظیره این آدم با خوشیبختی خاطرات منه. این آدم با این موهای لختی که دقیقا هم نمیدونم چه رنگیه واقعا منو یاد اون میندازه. نمیتونم بگم که دوست دارمش یا حتی ازش خوشم میاد. چون اگه اینو بخوام بگم باید بعدا انکارش کنم، چرا؟ نمیخوام راجب حقیقت هایی که درباره ی ادم های مورد علاقم جمع کردم با کسی حرف بزنم. حتی دوست دارم علایقم نسبت به آدم های مورد علاقمو کاملا پنهان کنم. هرچقدر مورد علاقه ی من باشه بیشتر پنهان میشه مگه اینکه عین قبلی... عین قبلی؟
عین قبلی مجبور به زبون آوردنش بشم. اونم بخاطر خود طرف و تزلتزلی که بهم دست میده. تزلزل در رابطه با نه گفتنم.
حالا چرا ازش خوشم اومده و میخوام تعریفش کنم؟ تصور میکنم اون میتونه خیلی برای من جالب باشه. چون خیلی شباهت های مافوق شرح بهم دارن.
از شرافت بی اندازشون گرفته تا حالت چهره و گاهی هم صحبت ها و طنز هاشون؛ من دقیقا همونطوری به این آدم میخندم که به شخصیت اصلی دفترچه خاطراتم میخندیدم. اما این آدم خیلی بیش از اینها مورد علاقم واقع شده، شاید بخاطر طرز رفتار هایی باشه که کاملا باهم جور درمیاد.
این آدم، این آدمی که متنفرم از اینکه حتی جلوم سبز بشه جز دایره ی کوچیکی از آدمهاییه که اخلاقیاتش و تمام حرکاتش در نظر من کاملا درست و حساب شده است. یه جورایی یه مدلی از توهم رو توی وجودش داره. بخاطر اوایل سال پارساله. اما خب من نه اهمیتی میدم نه ناراحت میشم.
بلکه حتی خوشحالم میشه، به نفعمه. اما خب من نمیخوام جلوش سبز بشم. حتی نمیخوام سلام بدم بهش. اصلا نمیخوام ببینمش. میخوام نبینمش چون از شباهتش رنج میبرم و شدید حالم دگرگون میشه. نه اتفاقا شاید فکر کنید غمگین میشم. نه واقعا غمگین نمیشم. بلکه حالتی توی ذهنم ایجاد میشه که بهم مدام میگه:" هی بیا! اینم یکی عین همون رفیقی که.." اما خب من نمیخوام جایگزینی شکل بگیره. اگه قرار بر جایگزینی بود این دختر هفتمیه کاملا کارساز بود.
توی یه کلمه به مارسل توی تلفن دیروز گفتم که اصلا به اون شکلی که تصورش رو میکنه من این دختر هفتمیه رو دوست ندارم. شاید به عنوان یه دوست بتونم باهاش خوشحال باشم ولی نه... همه چیز متفاوت شده. حتی بذارید از دعوای امروزم با مارسل بگم.
چرا تا این اندازه با من غیر منطقی حرف میزنه. دفعه ی قبل حرف از درک متقابل میزد و حالا اونی که هیچوقت درک نمیشه منم. درحالی که این حرفایی که زدم کاملا شفاف و واضح بود و کسی که معلوم نبود داره چی میگه همین مارسل عزیز، همین دوست خوب من بود. همین کسی که میخوام باهاش توی برج عزیزم همسایه بشم.
یعنی چی که برگردم؟ برگردم درحالی که همچیز اونجا خرابه؟ برگردم و نابود شدن خودم و خودت و بقیه رو نگاه کنم. همون لحظه که توی لابی بودم و همون لحظه که چشمم به چشم ژان بابتیست برنادوت این خوشبختی بی همه چیز افتاد فهمیدم که بله... اومدن به اینجا یه اشتباه بزرگ و جبران نشدنیه.
حتی از اینکه این استخاره هم بد در اومده یه جورایی خوشحالم. شاید اگه استخاره نبود زندگی خودمو عین پارسال به اتیش میکشیدم.
اما کار پارسالم کاملا درست و حساب شده بود و حتی بابت اینکه اینهمه دووم اوردم سخت به خودم افتخار میکنم واقعا کی میتونست دربرابر این همه بدبختی های دومینو وار طاقت بیاره؟ همین مارسل عزیز من که خیلیم فکر میکنه قراره اونجا من خوشحال باشم نمیدونه که من الان اگه بیام اونجا خاکستر هام قراره اتیش بگیره. درواقع یه حالتی از خودخواهی رو داره برام به نمایش میذاره. تهشم تمام مکالمات با این جمله تموم میشه که:" دیگه به من پیام نده و اصلا و ابدا باهام حرف نزن و هرگوهی که میخوای بخور" چرا اینو میگه؟ چون معتقده که خوبی منو میخواد و غیر از اون این منم که دارم دستی دستی ارزوهای مشترکمون رو به فنا میدم. حق هم داره. اون حد از امید یهو به هممون تزریق شد و حالا... حالا همچیز با یه نگاه، با یه برخورد کوچیک تغییر کرد.
من دستخوش خاطرات گذشتم دارم رنج میکشم. اما من تمام ارتباطم رو با دنیای اونا عملا بریدم و علاقه ای به ارتباط دوباره ندارم.
چرا تبریک تولد گفتم؟ چرا نباید میگفتم؟ من عین خودش رفتار میکنم. اخه اون یه نقاب از یه لبخند قشنگ همیشه روی صورتشه و حتی تورو بهترین دوست خودش میدونه. دارم راجب این ژان بابتیست برنادوت عوضی حرف میزنم. این آدم نقاب به چهره در حالی که یه چاقوی زهراگین پشتش قایم کرده هرلحظه رو میسنجه و جایی که بفهمه طئمه ی خودش اماده ی شکاره بهش یه ضربه میزنه و خلاصش میکنه. این برنادوت خیلی شکارچی خوبیه. تجربی به چه کارش میاد. میتونه بره قصابی کنه. شایدم همین تجربی براش خوب باشه. میتونی توی سردخونه ها ادمای مرده ای مثل من که رنگشونم پریده رو سلاخی کنه و لذت ببره و احساس کنه داره در حق بهترین دوست کار بزرگی انجام میده. منظورم از بهترین دوست همین خوشبختیه که انتخاب مشترک جفتمونه و ازش نفرت دارم. از جفتشون نفرت دارم. نه از سه تاشون. چهارتا؟ روز به روز احساس میکنم دارم بیشتر میشن. اما خب. چه اهمیتی داره. گفتم که
هرگونه ارتباطی با دنیای اونارو از دنیای خودم قطع کردم. ولی منم عین همین ژان بابتیست رفتار میکنم. نه نه. تجربی چیه. الان که فکر میکنم باید میرفت تو سینما. چقدر میتونست معروف و زبان زد بشه. نه؟ اون واقعا خارق العاده نقش بازی میکنن. این خوشبختی ام همینطور. من همیشه این بازیگرارو دوست داشتم. چون شاید خودمم یه مدت خیلی خوب اینکارو میکردم. اره راستش. یه اکیپ بازیگر نمای عالی راه انداخته بودم. همیشه ام از این نمایش های خیابونی راه مینداختیم. اسفند ماه، اسفند ماه 01 هم یکی از همون نمایش های به یادموندی هر چهارتامون شد.
چرا برام اهمیت داره؟ بله ممکنه برای کسی اهمیت نداشته باشه. اما این قلب منه. این ذهن منه و این معما رو تا وقتی که حل نکنم نمیتونم بیخیال بشم.
فردا باید برم، مدرسه. این مدرسه ای که داره خوش میگذره. این مدرسه که کم کم دارم بهش عادت میکنم و هنوز این کتاب زیست رو نخوندم و هر آن که به این موضوع فکر میکنم احساس میکنم که این معلم زیست سختگیر که خیلیم از همون جلسه ی اول امیدش از من ناامید شد منتظره فرصتیه که نابودم کنه.
اما خب اینارو میذاریم روی حساب معلمی و حتی مهربونی و دلسوزیش. چون واقعا جوکای بی مزه ایم میگه و سعی میکنه از این جهت خودشو به نسل ما نزدیک نشون بده. من مشکلی ندارم باهاش، فقط دوست ندارم مچمو بگیره. جلسه ی قبل داشت دوساعت سر اینکه چرا یه کتاب کار گرفتم منو به گلوله و رگبار میبست. ادم عجیبیه. به هرحال معلمه و منم باید هم احترامشو نگه دارم هم دقیقا برای موفقیتم همون کار ها و همون چیزهایی رو که میگه رو به طور منظم و توی زمان مقرر براش اماده کنم. اصلا بخاطر همینه که رفتم راجب عوامل موثر بر فتوسنتز و این زهرمارا و نمیدونم تغییر پروتئین شیر بز تحقیق کردم.
مگر نه من معتقدم زیست چیزی نیست که بشه بهش علاقه داشت. اما من برای رسیدن به برج و برای حقیقی کردن اون قولی که داده بودم به این شغل و پول این شغل خیلی احتیاح دارم. چون باید بتونم روی پای خودم وایسم و باید که بتونم تمام قولهایی که دادم رو توی قاب این برج، توی این ارتفاع بلند به ظهور در بیارم. بله.
عزیز من... میبینی! این اولشه متاسفانه. اما من عاشق این راه میشم. جدی میگم. من عاشق علمم. برخلاف بقیه که از درس مدرسه متنفرن.
من همیشه از کلاسها و حرف های معلما لذت میبردم. یاد کلاس خانم شادپور افتادم...
چقدر دلم براشون و چقدر دلم برای تاریخ تعریف کردنشون تنگ شده... کاش برگردم به اون روزایی که راجب بایسنقر میرزا و هلاکوخان و سلسله ی هخامنشیان حرف میزدن. کاش برگردیم به همون سالی که راجب سلوکیان و اسکندر و به اتیش کشیدن تخت جمشید حرف میزدن.
کاش برسیم به همون روزایی که سوالای پایان ترم رو بهمون نامحسوس میدادن و میگفتن فقط همینو بخونید.
چه دوران شیرینی رو گذروندم. و چقدر از الانم راضی ام. چقدر این تغییر خوب و مثبت بود.
امیدوارم همچیز همینطور پیش بره...