شرح حال واقعی رنگ پریده

بي بازگشت

دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ 19:56

توي راه برگشت به خونه بودم از كتابخونه، تنبلي كنار رفت و دوباره دارم هرروز ميرم كتابخونه. اگه دوباره عادتم شه عاليه.

شعر فروغ فرخزاد... همون شعري كه تابستون سه سال پيش يهو كتابشو باز كردم و رندوم اومد. و فهميدم چرا اومد.

هشدار داد از اتفاقي كه قرار بود بيوفته و افتاد.

"گنه كردم ميان بازواني كه سرد و كينه جو و اتشين بود خداوندا چه ميدانم چه كردم در ان خلوتگه تاريك و خاموش..."

باورم نميشه چطور اينطور شد، اميدوارم بدون حرف زدنم خودش متوجه بشه.

"ازاينكه ادم بده باشم از خودم متنفر ميشم"

فقط بخون، برگرد به اوج. لياقت تو متفاوته رفيق باور كن.

بازگشت به اوج حتميه و نزديك. و با عذر پوزش و بخشش و نهايت شرمندگي و اندوه و عذر بسيار بسيار زياد بنظرم خرخوناي كلاس بايد خودشون و جايگاهشون رو در خطر ببينن. دوباره كامبك داريم ميزنيم:::::)))))

X
بیوگرافی
زیر اشعه های نور گرم خورشید
کنار نسیمی که از لابه لای انگشتانم رد میشد
با دیدن برگ های درختهای سرو سر به فلک کشیده
آرزو کردم که ای کاش همه چیز به آرامش آن لحظه میبود
و تا کنون
هیچ چیز برایم بهاری تر از این نبوده.
و تمام زندگی من شد درختهای سرو، خورشید، آسمان آبی و نسیم!
و در میان تمام اینها من گمشدم.
در پی خودم میگشتم
شاید پشت درخت سرو سبزی خودم را جا گذاشته باشم.
شاید؟!
و حالا مینویسم از رنگ پریده ترین حالت هایی که بعد از ملاقات با درختهای سرو داشتم
همه چیز همانجا تمام شد و من رنگ پریده شدم.
بی روح و سبک
و تمامِ تمام من آنجا جا مانده است.
ای کاش بالاخره برسد روزی که رنگ پریده به سرو های سبز برسد....
کدهای وبلاگ

دریافت کد قفل وبلاگ